رمان ساقی [ جلد اول ]

رمان ساقی [ جلد اول ] اثر زینب عامل لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها

آرام بود مثل نسیم، طوفان که شد آرامش تمام آراز يه مرد پولدار كه بعد از فرار نامزدش تو روز عروسيش براي انتقام ميره سراغ نزديك ترين دوست نامزدش يعني ساقي چون فكر ميكنه ساقي از همه چي خبر داره… و ساقي دختري كه سال هاست عاشق آرازه اما با انتقامي كه آراز ازش ميگيره و بي آبروييش مجبور ميشه كلفت خونه ي آراز بشه…. اما حالا وقتش رسيده كه ساقي انتقامشو از آراز بگيره.يه دختر با اينكه مذهبيه اما با لوندي آراز رو عاشق خودش ميكنه و …

خلاصه‌ رمان ساقی [ جلد اول ]

ازدواج برايش هيچ مفهومي نداشت. حالا كه اين فرصت پيش آمده بود به خودش قبولانده بود كه بايد اين انتخاب را بكند. عادت چيزي بود كه خداوند در اين جهان خلق كرده بود. بالاخره روزي ميرسيد كه به زندگي متاهلي هم عادت كند. حتي اگر با هم سر ناسازگاري داشتند ميتوانستند طلاق بگيرند! دنيا كه به آخر نميرسيد، اما اگر چنين فرصتي را از دست ميداد شايد ديگر هرگز تا آخر عمر چنين شانسي نصيبش نميشد. او قبلا تمام اين مسائل را سبك و سنگين كرده بود و تصميمش قطعي بود. سمت در اتاق رفت، اما قبل از اينكه خارج شود گفت: _ از اين ازدواج كل شركت سود ميبرن!

حتي كارگراي ساده اي كه از صبح تا شب جون ميكنن تا يه لقمه نون حلال ببرن سر سفره زن و بچه شون. ميبيني…ارزش داره. خيلي هم ارزش داره. رضا قانع نشده بود. قبل از اينكه آراز از اتاق كامل بيرون برود آخرين تيرش را هم از چله رها كرد. _ به پدرت ميگم چي تو سرته! عمو امير نميدونه چه تو سر توئه. بدونه… آراز دستگيره ي در را با شدت رها كرد و سمت رضا چرخيد. عصبانيتش را پشت جديت بي حد و اندازهي چشمانش پنهان كرد و غريد: _ رضا يه كلمه به بابا بگو! اونوقت كاري ميكنم كه تا آخر عمرت چشمت نه به من بيوفته نه به آيسان. دوباره دستش را سمت دستگيره برد.

_ به امتحانش ميارزه. سنگ جلو پام بنداز و تماشا كن من چيكار ميكنم باهات. پا ميذارم رو حرمت دوستي چندين و چند ساله مون. من بچه نيستم که تو يا بقيه بهم بگن چيکار کنم چيکار نه! منتظر حرفي از جانب رضا نماند و از اتاق بيرون رفت. رضا چشمانش را روي هم فشار داد. كاش از خريت آراز باخبر نبود. كاش آيساني در وسط نبود و دلش گير چشمان نفس گير آيسان نشده بود. اگر جلوی عمو امير كلمه اي بر زبان ميآورد بايد قيد دوستي با آراز و ازدواج با آيسان را ميزد. هنوز هم گذشته را بخاطر داشت. آراز به راحتي فرهاد را از دايرهی دوستیاش حذف کرده بود.