رمان عمویم نباش اثر ناشناس لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
دختری به تازگی با مردی به نام «جاوید» آشنا میشود. مهتابی که همیشه در پی یک عشق واقعی بوده، به سرعت مجذوب شخصیت مرموز و جذاب جاوید میشود. رابطه آنها هر روز احساستر میشود و مهتاب احساس میکند که سرانجام نیمه گمشدهاش را پیدا کرده است. اما در این مسیر، نشانههایی از گذشتههای جاوید و خود مهتاب به پایان برملا میشود.
مامانی با اخم خندید و با شنیدن صدای بوق ماشین جاوید با استرس همراه مامانی شدم. جاوید پیاده شد و درب ماشین رو برای مامانی باز کرد، سلام کردم اما بی جواب موند. باقورت دادن بغضم، صندلی عقب جاگیر شدم و با نیش باز بدون نگاه کردن به جاوید گفتم: –عمو آهنگ بذار… جاوید اخم کرد اما به خاطر وجود مامانی به حرفم گوش کرد و آهنگ شادی گذاشت. نشسته شروع به قر دادن کردم و کلی رقصیدم، متوجه نگاه خیره جاوید شدم و وقتی نگاهش رو دنبال کردم به لرزش سی.نه هام رسیدم! که اینطور پس عموی جذابم یواشکی برادرزادش رو دید میزنه؟
باید عصبی میبودم اما نمیدونم چرا پر از حس خوشی شدم؟ خنده دار بود اما من از اینکه عموم پشت فرمون لرزش سی.نه هام موقع رقص رو دید میزد، خوش حال بودم! لبخندی زدم و ناخودآگاه بیشتر سی.نم رو لرزوندم و با دست یقهم رو به بهونه ی گرما بیشتر باز کردم. جاوید جلوی پارک ایستاد و با اخم گفت: –بمون تو ماشین من مامانیو بذارم یه جای خوبی بریم خرت و پرت بخریم! از لحن عصبی و اخمش ترسیدم برای همین گفتم: –اما من… جاوید اخم کرد و مامانی گفت: –من مراقب خودم هستم تو برو به عموت کمک کن! عملا بااین حرف مامانی دهانم بسته شد، رفت و برگشت جاوید ده دقیقه طول کشید.
با نوازش موهام چشم باز کردم، مامان با نگرانی بهم لبخند زد و گفت: –خوبی دورت بگردم؟ انقدر داغ بودی که دکتر میگفت دیرتر آورده بودیمت تشنج میکردی! به سختی لب باز کردم و گفتم:–خو… خوبم، نِـ… نگـ… نگرانم نباش… مامان خم شد و پیشونیم رو بوسید، روی صندلی کنار تختم نشست و گفت: –جاویدم یه چیزیش میشه هرچی بابات گفت میره با دکتر حرف میزنه، عمو نذاشت! بی حال چشم روی هم گذاشتم و گفتم: –میشه بریم خونه؟ اینجا خیلی شلوغه سرم درد میکنه! مامان مهربون جواب داد: – ِس ُرمت تازه ست، تو بخواب…
قبل از اینکه بگم: –سر وصدا نمیذاره بخوابم… چشمام گرم شد و خوابم برد!–محیا… محیا پاشو دخترم! با صدای مامان چشم باز کردم. فکر کردم بیدارم کرده بریم خونه اما توی اتاقم بودم و بوی جیگری که پیچیده بود حسابی مستم کرد! مامان و بابا توی بالکن اتاقم بودن، با لبخند بهشون نزدیک شدم و گونه ی هردو رو محکم بوسیدم. مامان با لبخند سیخی به دستم داد و گفت: –بخور ببین عشقم چه کرده! با شیطنت چشمک زدم و پرسیدم: –محنیا رو دیوونه کرده؟ بابا از خنده غش رفت، طوری که روی روی زمین خم شد و مامان اخم با نمکی کرد و گفت: –حالا که به هردوتان جگر ندادم میفهمید که منو مسخره نکنید!