رمان نبض عاشقی اثر الناز محمدی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
داستان از آشنایی دو جوان فامیل شروع میشه: باراد، پسری مغرور و موفق که با تلاش خودش به همهچی رسیده، و مهرسا، دختری سادهدل ولی زبوندار که دلش زود به تپش میافته. از همون اول بینشون یه جرقه هست، یه حس ناآشنا که کمکم جدی میشه و به نامزدی ختم میشه. اما خوشبختیشون دوام زیادی نداره. سایههایی از حسادت و دخالت اطرافیان شروع میکنن به شکل گرفتن. مزاحمتهایی برای مهرسا، حرفهایی دروغین دربارهی گذشتهی باراد، و شکی که یه نفر ناشناس تو دل مهرسا میکاره. شک، بهونه میشه برای فاصله گرفتن، و این فاصله، به جدایی ختم میشه. ماهها بعد، وقتی هر دو زخمی گذشتهان، مهرسا تو یه تصمیم احساسی با پسر داییش نامزد میکنه؛ اما خاطرات باراد هنوز باهاشه، حتی اگه سعی کنه فراموشش کنه…
– قربونت برم. حالا چرا این قدر عصبی شدی؟ پارساس که حسابی داغم کرده. چون همه تون با هم تبانی کردین. از همه بدتر؛ رفتار – لوس نشو مهرسا فقط قرار بود حرف بزنین. میتونست تو پارک یا کافه قرار بذاره نه اینکه سفرمونو زهر مارم کنه. مهسا لب هایش را بالا کشید – نه خیر! مثل این که آتیشی که شاهین خان روشن کرده؛ به همین راحتی خاموش نمیشه مهرسا با غیظ گفت: اصلا برام مهم نیست که بخوام به خاطرش حرص بخورم… پسرهی نچسب پس این همه جلز و ولزت واسه چیه؟ از سر بدشانسی و… یک مرتبه ساکت شد و با بهت به باراد نگاه کرد. ابتدا خیال کرد اشتباه میکند و خوش باوری کار دستش داده، اما وقتی نگاه او با لبخند همیشگی سمتش چرخید؛ فهمید توهم نیست.
سلام کرد و مهرسا هم همان طور با دست پاچگی جوابش را داد. بعد به مهسا که او را می پایید؛ نگاه کرد باراد با تکان سر و گفت: – آقا کجا بودن؟ مهسا با لبخند به چهره ی او نگاه کرد. سعی میکرد با لحنش حالت چشم هایش را پنهان کند اومدم بگم باراد اومده اما اونقدر غر زدی که نشد نیم ساعتی هست رسیده بند دل مهرسا پاره شد مطمئن بود هرچه تلاش کرده که هوای او را از سرش بیرون کند به باد فنا میرود به محض دیدن او دست و پا زدن دلش شروع شد مجبور شد همراه مهسا به او نزدیک شود احوال پرسی مختصری کرد و بلافاصله به جمع دخترها اضافه شد دیگر ایستادن مقابل چشم های او کار راحتی نبود هر بار که سر می چرخاند چشمش به او می افتاد.
که باز مثل یک شکارچی کمین کرده بود تا نگاه های او را به دام .بیاندازد شخصیت مهرسا حاضر جواب و پرشیطنت مقابل باراد به دخترکی دست پاچه تبدیل میشد. نگفتی چرا بی خبر اومدی؟ باراد بابت چای تشکر کرد و در جواب باربد گفت – برای مسائل کاری و دیدن یه تیکه زمین اومدم شمال همین حوالی ،بود گفتم حالا که آخر هفته اس از فرصت استفاده کنم و بیام باربد لبخند زنان گفت: یه حسی بهم میگفت میای و حسابی غافلگیرمون میکنی ایمان گفت: – هر بهونه ای باعث شده که دوباره زیارتتون کنیم باعث افتخاره باراد جان صمیمیت ایمان به دل باراد نشست و دوستانه :گفت از همان ابتدا صمیمیتی از جنس رفاقت میان باراد و ایمان نمی شد از این هم نشینی دوستانه گذشت.
شکل گرفت. برای کسانی که شناخت نسبی از باراد داشتند؛ این صمیمیت زود هنگام کمی عجیب بود. او به راحتی با کسی انس نمی گرفت. با نزدیک شدن پارسا و شاهین؛ باراد بلند شد. نگاهش روی شاهین کمی طولانی تر شد. دست هر دو را گرفت و شاهین روبرویش نشست – مشتاق دیدار بودم .باراد خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم باراد با لبخند نگاهش کرد – منم همین طور. منتها اصلا فکر نمیکردم میون جمع خانوادگی ببینمت. لبخند شاهین کمرنگ شد هیچ وقت و در هیچ جایگاهی حریف او نبود. بچه ها توپ و تور آماده .اس هرکی پایه اس بسم ا باربد با تعجب گفت: – احسان که گفت بازی نمیکنه ایمان بلند شد و گفت الله – احسان به خاطر گزارشش این قدر تقلا میکنه…