رمان ذهن خالی اثر هما پور اصفهانی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
فراموشی، آغازی بود بر داستانی تازه. حادثه‌ای تلخ، حافظه‌اش را ربود تا سرنوشت، مسیر زندگی‌اش را از نو ترسیم کند. گویی باید ذهنش تهی می‌شد تا جای خالی آن با تجربه‌ای پرشور، پر از شادی و عطر دلنشین محبت پر شود. «ذهن خالی» قصه‌ای است پرکشش که هم هیجان‌انگیز است و هم دلگرم‌کننده. خواندنش، حالتان را دگرگون می‌کند.
پیدا بود خودش هم حوصله حاشیه رفتن نداره گفت بابات میگفت یه چیزای دیگه ای یادت اومده اومده بود به هیچ دردی نمیخورد چند تا فلش بک که هیچی رو تو ذهنم ای بابای … نمیخواستم فعلا کسی چیزی بفهمه چون چیزایی که باد من
تداعی نمیکردن به سری خاطرات خیلی دور از مامانم و بچگیم اینا جو کمکی به ارشیا میکردن؟ تنها مزیتش این بود که الان این فرزام می افتاد به ه چیزی یادم اومد نباید به کسی بگم صدای فرزام دوباره جون من دیگه اگه . بلند شد نگفتی؟! چیزی یادت اومده؟! لیمو از داخل جویدم و گفتم: چیزایی که یاد من اومده به درد شما نمی خوره قوی ترین چیزی که تو نا خوداگاهم بود یادم اومده، همه چیز در مورد مادرم بی توجه به تیکه و کنایه نهفته تو کلامم گفت: – فقط ؟! – بله فقط … مطمئن باشین به محض اینکه کوچک ترین چیزی در مورد بی گناهی نامزدم یادم بیاد خبرتون میکنم.
چون اصلا دوست ندارم بیشتر از این توی زندان بمونه به دنبال این حرف از جا بلند شدم که از اتاق برم بیرون دیگه حرفی نمونده بود منو احضار کرده بود که فضولیشو ارضا کنه فقط صدای پر تحکمش متوقفم کرد: بشین هنوز حرفام تموم نشده سرتقانه گفتم: دیگه حرفی باقی نمونده با حرص برگشتم و نشستم اما اصلا نگاش نکردم پسره روانی: پلیس مملکم نگاه کن دستی توی موهای پر پشت سیاهش فرو کرد و گفت – به پدر جون هم ،گفتم اصلا به صلاح نیست که بدون مراقب از خونه
اونو من تعیین میکنم نه تو بشین گفتم خارج بشی امروز صبح که رفتین بیرون ریسک کردین فعلاً به صلاحتون نیست بهتره توی خونه بمونی صورتمو در هم کشیدم و با تمسخر در حالی که خودمو نشون میدادم گفتم هه میخوای منو تو خونه زندونی کنی؟ شرمنده من چیزی یادم نیست که برای کسی خطر ایجاد کنم اصلاً برای کی؟
مگه فکر نمیکنی قاتل نامزدمه؟ اون که تو زندانه دیگه کی میتونه برای من خطر درست کنه؟ بله تو زندان هست اما اگه واقعاً قاتل خودش باشه و مطمئن باشه در صورت اینکه حافظه ات رو به دست بیاری حرفایی رو میزنی که به ضررش تموم میشه ممکنه دستور کشتنت رو از همون تو به آدماش این بیرون صادر کنه با اطمینانی که نمیدونم از کجا به دست ارشیا قاتل نیست من مطمئنم صداشو یه کم برد بالا و گفت: آورده بودم گفتم: از کجا اینقدر مطمئنی؟ اگه جرمی مرتکب نشده چرا حرفاش با هم تناقض داره؟ چرا از تو میخواد اگه چیزی یادت اومد به من نگی و اول با خودش حرف بزنی؟ چرا اینقدر مشکوکه؟ چرا توی بازپرسی ها درست جواب نمیده و همکاری نمیکنه؟ چرا ارنواز چند روز قبل از به قتل رسیدنش از بی مهری برادرش نالیده بود؟ چرا از شوکر اون برای بیهوشی مقتولین استفاده شده بود؟
چرا حرفی از شلیک گلوله و نفر سوم توی خونه نزد؟ چرا الان که بهش گفتم هم داره حاشا میکنه و میگه تو توهم زدی؟!!
چرا؟ با تعجب نگاش کردم خوب واقعاً چرا؟! پلکامو محکم روی هم فشردم ولی فایده ای نداشت هیچی یادم نمی یومد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: امیدوارم به روزی جواب همه این چراها رو پیدا کنین!! سرشو گرفت بین دستاش و گفت: خودمم امیدوارم … برای بار دوم از جا بلند شدم راه افتادم سم سمت در گفتم فکر کنم دیگه وقت رفتنه . پولک دلم تو سینه به تکون کوچیک خورد غم صداش به شکل عجیب غریبی ویرونم میکرد و دلیلشو نمیدونستم اب دهنمو قورت دادم و بدون اینکه برگردم به سمتش گفتم: -بله؟ قول بده نری از خونه بیرون پولک باور کن به خاطر خودت میگم خطرناکه چند روزه حس میکنم این دور و بر عبور و مرور مشکوک میبینم یه کم دندون سر جیگرت بذار.
