رمان مهیل اثر صبا ترک لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
از همان روزهای اول بلوغ، آن زمان که دخترانههایم تازه شکوفه میزدند، از او بیزار بودم. نگاهش همیشه سنگین و مراقب، حرفهایش تنها خطاب به «من» بود و تذکراتش پر از تحکم. حس میکردم سایهاش همیشه دنبالم است، اما آن روزی که چشمم به اسلحهاش افتاد، واقعاً شروع شد. آن اسلحه را با چهرهی پر از خط و زخم و پوست سوختهاش پیوند دادم. مردی که نگاهش از سرمایی که در دل میریخت، هیچ کم نداشت. از آن روز، حضورش فقط آزاردهنده نبود، بلکه خوفناک هم شد. هر جا بود، آنجا برای من «مهیل» میشد، جهنمی خاموش شد. ماجد، مردی مرموز و همیشه حاضر در طول زندگیام، که سهم من از ترس و تنفر بود… بیخبر از سرنوشتی که قرار بود ورق بخورد.
صدای خاله در فیلم بود، انگار میدانست روزی مثل این روزها نیاز پیدا میکنم برای بارها دیدنش. رژ روی لبهایم زد. _ اگر هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد ژینوس الآن یک ماه بود که دنیا اومده. صدای زنگ گوشیاش باعث شد بعداز ساعتها وقت گذاشتن روی من دست بردارد. پیراهن سرخرنگ با آستین کوتاه پفی تنم کرده و بغلم کرد و روی ویلچر گذاشت، یک گیرهٔ کوچک کنار موهایم. دامنم را مرتب کرد. _ دارن میان. ذوقی که داشت برایم غریب بود و من عجیب فکر میکردم هنوز خواب است. اگر نبود پس سهیل هم واقعیت داشت؟ گفته بود بچه ام بستریست…
اتاق شلوغ شد؛ پرستار، دکتر امجد روانشناسم، پزشک اورژانس و تجهیزاتی که فکر میکردند ممکن است نیاز شود. _ خودم کمک میکنم بغلش کنی، فقط خیلی کوچیک و ریزهست، نترسی. بیتابی او باعث میشد بقیه هم لبخند داشته باشند، این تا دم در رفتن و نگاه های منتظرش به راهرو بعد به من! داشت کار خودش را میکرد. هیجان و باور! میخواهم توصیف کنم! لحظه ای که خواب نبود، قطعاً بیداری کامل، هوشیاری کامل را داشتم. یک پتوی گلدار لیمویی دورش بود، روی ویلچر نشستم. خاله با پانچوی سبز پست های و مانی هم رنگارنگ پوشیده و ماهرخ با چند بادکنک رنگی داخل شدند.
ماجد پتو را از دور بچه کنار زده و ژینوس کوچکمان را بغل کرد. فیل و فنجان، ظرافت و زمختی، حتی اندازهٔ قد آرنجش هم نبود، دقیقاً نصف، دوتا دست باز من! _ معرفی میکنم، ژینوس، مامان چیمن! دستانش از هیجان میلرزید، چشم های باز آبیاش را به من دوخت. منِ کوچک شده! از شدت هیجان به نفسنفس افتادم، انگار از رؤیا بیرون آمده باشم. پزشک اورژانس و پرستار کنارم آمدند. _ آروم نفس بکش، عزیزم. ماسک اکسیژن روی صورتم آمد، شمارش های ماجد و من بالاخره به خودم مسلط شدم. دخترک لب غنچه کرد، دست و پا کشید، انگشتانش مشت شد و باز.
یک لباس عروسکی آبی گلدار با یک کلاه عروسکی و جوراب شلواری که هیچوقت فکر نمیکردم در این سایز وجود داشته باشد. خاله آمد و بچه را گرفت تا ماجد دستانم را تنظیم کند برای گرفتن بچه ام، شبیه یک لانه و خاله گذاشتش در آغوشم. کار راحتی نبود، هرآن میتوانست عضلاتم منقبض شود یا یک حرکت غیرارادی پرش. _ تو ذهنت بشمار، دلبر، آروم میشی. روشی که همیشه مؤثر بود، انگار خودش درون ذهنم با ریتم میشمرد، یک… بچه را روی دستانم گذاشت و انگشتانش را به گره دستانم اضافه کرد. چشمان کنجکاوی داشت، درشت و شفاف، لب هایی سرخ و قشنگ.