رمان شراره ی عشق اثر پریسا بیات لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
داستان دربارهی پریاست؛ یه دختر شیطون، پرانرژی و خوشخنده که زندگی خوبی داره و همهچیز طبق میلشه… تا وقتی که میره دانشگاه. اونجا شرایطی پیش میاد که مجبور میشه برای پرداخت بدهی پدرش، یه سال با استادش که از قضا پسر دوست قدیمی باباشه و خودش هم باهاش کلی کلکل داره، یه ازدواج صوری داشته باشه. اما تو این ازدواج عجیب، اتفاقایی میفته که هیچکدومشون فکرش رو هم نمیکردن…
تکه ای از رمان شراره ی عشق
پوریا نگاهی به صورت خیسم کرد و ادامه داد:همون موقع بود که یه پلاستیک کوچیک که توش چیزی سفید رنگ بود بهم داد و بهم گفت:بزن تا روشن شی،اولش تعجب کردم،وگفتم این چیه،میدونی بهم چی گفت؟ بهم گفت اگه میخوای امتحان فرادتو خوب بدی ویا از این فکرا بیرون بیای بهتره مصرفش کنی، شاید باورت نشه ولی اینقدر از لحاظ روحی خراب بودم که شروع کردم کشیدن،هیچوقت یادم نمیره اولین پوکی که کشیدم،اینقدر مخم باز شده بود که حتی میتونستم داخل یه توپو ببنم و درسا را خوب بفهمم و از اون حسِ عذاب اور خارج شدم تا به خودم اومدم دیدم درگیرش شدم وبدونش نمیتونم اروم بگیرم. با حالتی بهت گفتم:ارش و شروین از کجا فهمیدن؟ پوریا:بعد از امتحانا که همه رو خوب داده بودیم با بچه ها جشن گرفته بودیم به خاطر تموم شدن امتحانا و در نتیجه خوب دادن امتحانامون ،همون روز بود که به قول یکی از بچه ها میخواستیم بریم فضا
هه واقعا تو فضا بودیم و من نمیدونم چجوری بودکه انگار شروین جان دلش برای برادر زن برادرش تنگ میشه و میاد خونمون. -خونتون؟ پوریا:اره، به خاطر همون دوستام حاظر شدم از خواب گاه بیام بیرون وبا بچه خونه شخصی بگیریم. -خوب، ادامه؟ پوریا:اره دیگه ،وقتی شروین منو توی اون حال میبینه به ارش زنگ میزنه و از ارش کمک میخواد وارشم. در حقم برادری میکنه. اشکامو با دستام پاک کردم و صورتِ پوریا رو توی دستام گرفتم وگفتم :خداروشکر این دفعه به خیر گذشت،ولی برادر من ،عزیز من ،توروخدا سراغش دیگه نرو ،دیگه خودتو درگیرش نکن پوریا با بغض سرشو تکون داد. ادامه دادم: تو مقصر نیستی،این خودم بودم که این تصمیمو گرفتم و همه جوره هم پاش هستم تا اخرش ،دوما کی گفته من زندگیم بده؟شاید اولاش زیاد زندگیم خوب نبود،ولی الان از زندگیم ،از ارشاویر راضیم،پس عذاب وجدان الکی نداشته باش. واقعا من از زندگیم راضی بودم؟
پوریا:ولی! -ولی ،اما نداره، من عاشق زندگیمم، راستی یه خبر خوب. پوریا:چی؟ لبخندی زدم و گفتم:رستمیو گرفتن ،یه ماه دیگه هم دادگاهشه. پوریا لبخندی زد و گفت راست میگی؟ -اره عزیزم. پوریا:خیلی خوشحال شدم والان میتونم انتقام اون همه عذابو از… با باز شدن در پوریا دیگه حرفشو ادامه نداد. به دکتر نگاه کردم مه داشت با لبخند مارو نگاه میکرد. دکتر:وقت ملاقاتتون خیلی طولانی شده. لبخندی زدم و گفتم: توقع ندارید که از پیش دادشم برم دکتر:نگران نباش تا پنج روز دیگه مرخص میشه ،میتونه بیاد پیشت ولی الان وقت ملاقات تمومه. لبخندی زدمو دوباره خم شدمو داداش گلمو بوسیدم وبهش گفتم:هر روز میام پیشت تا پنج روز دیگه. پوریا لبخندی زد ولی یکدفعه رنگش پرید و گفت:مامانینا؟ -بلند شدم وگفتم: نمیدونن و نخواهن فهمید. پوریا لبخندی زد، ازش خداحافظی کردم و از اتاق بیرون اومدم وبه سمت شروین رفتم.
اخیش امروز بعد پنج روز پوریا مرخص شد. کمکش کردم سوار ماشین بشه به صورتش نگاه کردم ،چقدر لاغر شده بود،ولی خب الان نمیشد کاریش کرد ماشینو روشن کردم و راه افتادم توی راه بودیم که پوریا گفت:راستی پریا شروینو وارش کوشن -کار داشتن، زنگ زدن گفتن نمیتونن بیان پوریا سری تکون داد و گفت:راستی زندگیت چجوریه؟ -خوبه. همین، فقط خوبه، پوریا فهمید حالم زیاد خوب نیست به خاطر همین سرشو به صندلی تکیه داد و چشاشو بست. با سوال پوریا حافظم پرت شد توی اون پنج روزی که گذشت هه، ارشاویر، نمیدونم چی بگم اون روز از پیش پوریا یه راست رفتم خونه. تازه ساعت 2 شده بود، و به خیال این که ارشاویر خونه نیست راحت درِ خونه رو باز کردمو رفتم تو. چراغای خونه تاریک بود،حوصله ی روشن کردنشون نداشتم، سریع دکمه های پالتومو باز کردم و پالتومو پرت کردم روی مبل فقط یه تاپ تنم بود، بیخیال عوض کردنش شدم.