رمان کلیدر اثر محمود دولت آبادی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
رمان کلیدرکه نام کوه واثر برجسته محمود دولتآبادی، نویسنده نامدار معاصر، در قالب ده جلد و در حدود سه هزار صفحه به چاپ رسیده است. این رمان روایتگر زندگی خانوادهای به نام کلمیشی است که به سبزوار خراسان کوچانده شده است. داستان در سالهای پرآشوب پس از جنگ جهانی دوم، یعنی بین سالهای 1325 تا 1327، رخ می دهد و از واقعیت های تاریخی الهام گرفته شده است. کلیدر که نام کوه و روستایی در شمال شرقی ایران است، با نگاهی ژرف به سرنوشت تلخ رعایا و عشایر کوچنشین ایرانی در دورهای که خشونت سیاسی بر جامعه سایه افکنده بود، تصویری زنده و تراژدیک از رنج و مقاومت ارائه میدهد. این اثر، نقطه اوج کارنامه ادبی دولتآبادی میشود.
این حرف حاج حسین بود. اما حرف مدیار هم دو نمی شد. فکر و ذکرش، این آخریها، صوقی بود. پند هم به گوش نمیگرفت. هر کس، هر چه میگفت، بگوید؛ مدیار خاموش و بی جواب میماند یا اینکه سر بالا می انداخت و بی آنکه در چشم طرف گفتگو نگاه کند، حرف او را زمین میزد و میگذشت. چنین می نمود که هیچکس نمیتواند بداند در اندرون او چه میگذرد بلقیس، خود هم یک بار به مدیار نزدیک شده حرف صوقی را به میان کشیده و خواسته بود رأیش را بزند. اما مدیار او را هم بی جواب گذاشته و بلقیس هم از آن پس دخیل و کفیل کار برادر نشده بود. کنار بود. اما مگر میشود کنار ماند؟ خودت کنار بمانی، اولادت نمی تواند کنار بماند. می تواند؟ او هم پیش از معرکه اگر خود را دور بدارد.
شروع که شد خواه ناخواه به آن دچار میشود گیرم امروز گل محمد واپس میزد و تن براه نمی داد، اما فردا که خبر خونی شدن گنج ابروی خالوی خود میشنید، باز هم میتوانست دور و ر و آرام بماند؟ نه که نمی توانست پس پای در معرکه میگذاشت و پیدا نبود کی از آن بدر آید. تندرست آن هم یا شکسته. هر چه بود و به هر قرار که میگذشت، اندوهش نصیب مانده بلقیس بود. در این میان زیور چه حال داشت؟ زیور، خسته دل و غمالوده و بر خشم بود. غزالی تیر خورده و بر کنار افتاده. سر از گریبان بدر نمیکرد چشم انداز بر اسب نشستن گل محمد، همان چه در نگاه دیگری شکوهی غرورآمیز داشت، خاری در چشم زیور بود. قلبش را گرگی می درید، به از این بود که گل محمد اسب مارال را از او بخواهد.
بدتر آنکه گل محمد پس از به زیر ران کشیدن قره آت، بی پیرایه و خودی کلاهش را از مارال خواست. بهانه چموشی قره ! زیور، چنین که دید با همۀ مهری که به مرد خود داشت یکباره آرزو کرد که اسب او را به هوا برجهاند و بر زمینش بکوبد دلش شکستن گل محمد را می خواست. زیرا بر زمین هم اگر کوبیده می شد گل ،محمد باز هم برای زیور همان گل محمد بود. همان بود که بود عزیز و دلپسند اما از چشم مارال میافتاد این همان چیزی بود که زیور می خواست حال که گل محمد توانسته بود چون پلنگی با قره درگیرد، اسب را فرو کوبد و سرانجام بر پشتش بنشیند و سینه پیش بدهد و گردن راست نگاه دارد؛ وضع دیگر بود. در این حال، خواه ناخواه نگاه باطن مارال سوی گل محمد می رفت.
که رفته بود. گل محمد در چشم مارال جلال و جلوه ای دیگر میداشت. مردتر، مردانه تر از آنچه بود. و زیور همین را نمی خواست. این را که گل محمد در چشم غیر نمود حقیقی بیابد، نمی خواست. نمی خواست گل محمد را دیگری گوهر که بخواهد. مهر گل محمد در قلبی غیر از قلب او نباید جاگیر بشود. مرد زیور اگر هزار بار هم خوار می شد، باز او می توانست بخواهدش؛ از چشمش نمی افتاد. حال چنین می اندیشید. اما گل محمد اگر فیروز و فرخنده میبود دیگر مشکل میشد مهارش کرد. چشم های زیادی به او دوخته میشدند و برای زیور مقدور نبود که همۀ این چشمها را از کاسه برکند پس د را به دو چهره میخواست، در دو سیما. یکی برای خود و دیگری برای دیگران آنکه برای خود میخواست.