واحد آپارتمان تنها دارایی من است! حاجی فاکتور ها را دانه به دانه چک کرد. محتویات جعبه را با دقت بررسی کرد. و اخم آن ابروهای پرپشت جوگندمی در هم پیچید به دیدن یکی از فاکتورها. با وحشت گفتم و قدم جلو گذاشتم. مجتبی پر استرس تر از من ، مشغول زیر و رو کردن جعبه ها شد. من هم بدتر از او . چشم هایم را به آنی نم برداشت. بیچاره می شدم. اگر آن دستبندی که من حتی نمی دانستم چه طرحی دارد، نبود، من بیچاره می شدم. آپارتمان را به نامم نمی زد. – دخترجون یه دستبند 28 گرمی نیست. – نیست؟ – من…من اصن نمی دونم چه شکلیه.
– یه دستبند پورتوفینو…اینچا نوشته. – 3پورتوفینو چه شکلیه؟ شبیه آدم های منگ و بی سوار حرف می زدم. مجتبی دست به پیشانی اش کشید. یک چیزی درست نبود. مجتبی وقتی به استرس می افتاد، یعنی یک چیزی می داند و بنا به مصلحتی نمی گوید. مجتبی استرس داشت. دست به پیشانی می کشید.و من این میان نمی دانستم قرار است، چه بر سر بیچاره ام بیاید؟من زیر دست حاجی بزرگ شده بودم.حاجی اگر قاشقی بیشتر از سر سفره اش کم می شد، زمین و زمان را یکی می کرد. آپارتمانم را می گرفت. (رماندونی دانلود رمان)
تنها دارایی این همه سال در سر زدنم را. تنها میراثی که از بابای خدابیامرز ساده و بینوایم برایم مانده بود. ابروهایش بیشتر در هم کشیده شد. – من نمی دونم…به خدا نمی دونم. صدایم می لرزید و دست هایم بدتر از صدایم. حاجی – چته دختر؟…چرا می لرزی؟…حتما حواست نبوده یه جا گذاشتی. – من از هیچ کدوم به جون عمه استفاده نکردم. 4 حاجی – تقصیر همین عمته دیگه…اگه چاربار یادت می داد سر و برت چیبندازی اینقدر شبیه کودنا واینمیسادی جلوم ندونی طلا و دستبند و انگشتر چه شکلیه. مجتبی با چشم هایش معذرت خواست. نگاه مظلومش دلم را بیشتر ریش کرد. بیشتر از خودم.
اشک هایم دیدم را کمی تار کرد و من نالیدم که :- به خدا حاجی…به جون عمه که می خوام دنیاش نباشه، من بدون نگاه کردن می ذاشتم تو صندوق اتاق…نمی دونم چی شده؟ حاجی سر تکان داد و لختی سکوت کرد و بعد به حرف در آمد. حاجی – یه سفته میارم امضا می کنی…سر دوازده ماه باید برگردونی پولشو…امروز میگم حاج آقا وحدت ببینه قیمت روزش چقدره…روکش سال هم نمیخوام…ولی سال دیگه همین امروزی باید بیای پولو بدی…وگرنه آپارتمانت…چشم های اشک بارم به گشادترین حد خود رسید. نه انتظار رحمی داشتم از حاجی…نه انتظار مدت دهی.