چرک خونه نگاه کردم من تمام این سالها که نمیدونم چقدره، همینجا زیر این سقف چرک خوابیدم…. دیگه نمیکشم… ظرفیتم تموم شده ترجیح میدم بمیرم تا باز عذاب بکشم خشم و تو وجودم اوج گرفت و نفس هام رو کشدار کرد رضوانی اومد بالای سرم و نگاهم کرد پوزخندی روی صورت دراز و زردش نشست و بابا هم اومد بالای سرم اما نگاهم : گفت بولشر رو بده تا بذارم ببریش هر دو هم زمان دست دراز کردن سمت …. چشم هام رو .
ضربان قلبم بالا رفته بود، شاید همه اش خواب باشه! من متفاوتم!؟ در سرویس آروم باز شد. شک نداشتم قفلش کردم. اما باز شد و به زنی که پشت در ایستاده بود نگاه کردم. کت و دامن مشکی پوشیده بود. موهای مشکیش رو کنارش بافته بود. یک عینک ظریف اما نسبتا بزرگ رو صورتش بود و به نظر یه زن میانسال میاومد. کنار ایستاد و گفت – میشه بیاید بیرون تا صحبت کنیم! آروم از سرویس خارح شدم، نگاه زن تو چشم هام چرخید و گفت – بقیه اعضای خانواده ات هم موهای سفید دارن!
یا تکون سر گفتم نه!
پرسید – اسم و نام خانوادگیت رو میتونم بدونم!؟ ازش حس خوبی نمیگرفتم. برای همین ناخوداگاه گفتم – من چرا اینجام!؟
– چون یه حجم زیاد از قدرتت رو بی هدف رها کردی، تعداد زیادی انسان عادی رو کشتی و یه ساختمون رو به آتیش کشیدی!
سریع گفتم – آتیش کار سینا بود! اون همه جا بنزین ریخت! چشم های زن ریز شد و گفت – سینا برادرته!؟ سر تکون دادم آره که گفت – امکان نداره اون یه آدم عادیه! لب زدم – یعنی چی!؟