رمان روز خرگوش اثر بلقیس سلیمانی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
«روز خرگوش» رمانیست با دو فصل و دو راوی زن؛ فصل اول از زبان آذین و فصل دوم با صدای آزیتا. داستان در تهران میگذرد و نویسنده با اشاره به خیابانها، دغدغهی هویت فردی را در بستر یک کلانشهر روایت میکند. بلقیس سلیمانی در این رمان، هویت انسان را از جایگاه اجتماعی و اقتصادیاش جدا نمیبیند. آذین زنی درونگرا و تسلیمپذیر است، در حالیکه آزیتا، برونگرا، مستقل و معترض. این دو، نه فقط نمایندهی دو تیپ زن امروز، بلکه شاید دو وجه از یک روحاند؛ دوگانگیای که در یک روز و یک شهر نمایان میشود. در دنیایی که مرزهای اخلاقی تار شدهاند، «روز خرگوش» تصویری است از زنانی در جدال با خود، جامعه و هویتی که دیگر ساده بهدست نمیآید.
دست هایش و شانه هایش هم به کار می افتند کف دست هایش را چندبار نشان مان میدهد. انگار میخواهد بگوید ببینید دست هایم خالی است. چیزی ندارم چی از جان من میخواهید؟ و شانه هایش را پی درپی بالا می اندازد ایرج میگوید: «اگر قرار باشه به این کشور هم خدمت یکنی با تخصص بهتر میتونی این کار رو بکنی. کلام ایرج ناگهان فضا را عوض میکنند شانه ها و دست های هومن آرام می گیرد یک لحظه کلماتی خاص به ذهنم هجوم می آورد که می شناسمتان ولی نمی خواهیمشان، انگار کسی آنها را به طرف زبانم میراند میخواهم بگویم ای با یاد تو هم که دوباره فیلت یاد هندوستان کرد نمیگویم به سختی کلمات را به جایی در آن پس و پشتها می رقم در عوض لبخند میزنم. لبخندی که خوب می دانم بیشتر نیشخند است. به نظرم لبخند کار خودش را می کند که ایرج می گوید: «البته این زندگی توشه ما نباید دربارش تصمیم بگیریم ما فقط پیشنهاد میدیم»
خبه بهتر شد ایرج باید بداند نمیتواند پسرش را وادار کنند به جای او به میهنی که در عین بلا و مصیبت ترکش کرده خدمت کند. از همه مهمتر او نمی تواند برای پسری که در غیاب او در دامن من بزرگ شده تصمیم بگیرد. باز هم کسی در درونم فریاد میزند: هنگو ما نگو ما بگو من من چرا من را منی را که بسیار شبها در هراسی پایان ناپذیر کنار تختش نشسته ام و نبضش را گرفتم و دستمال خیس روی پیشانی اش گذاشت علم با خودت یکی می دانی؟ وقتی که در تب میسوخت و دلم میخواست کسی دل داری ام بدهد و برای تسلای من بگوید زنده میماند یا دست کم فلج نمی شود تو کجا بودی؟ از همه بدتر این که در همه ی این سال ها فکر میکردم امانت دار کس دیگری هستم و با وسواسی ویرانگر از پسرکی نگهداری میکردم که یادم رفته بود از بطن خودم است و حالا تو از هما میگویی، کدام همای؟
جایی در دور دست های ذهنم توفانی آغاز شده که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشود برای این که آن توفان را پس بزنم و مانع پیش روی اش بشوم و نادیده بگیرمش می گویم: هومن پسر عاقلیه حالا رو نبین کمی احمق شده ولی اون پسری که من بزرگ کردم میدونه باید از زندگی خودش مواظبت کنده جمله ی بی سروتهی است. اما پر از پیام و نشانه است. ایرج پیام ها را می گیرد که از روی نیمکت بلند میشود. دست هایش را به هم می ماند پاچه های شلوارش را مرتب میکند و یک قدم از نیمکت دور میشود هومن دست هایش را از دو طرف باز می کند و روی پشتی سرد نیمکت میگذارد. من خم می شوم کیسه ی پلاستیکی شیر و کیک را از روی زمین بر میدارم در آن را باز میکنم و میگیرم طرف هومن هومن به چشم هایم نگاه میکند نگاه یک همخانه و یک همدست است. از روی نیمکت بلند میشومه کیسه ی نایلونی مخلفات را سر جایم میگذارم
از نیمکت فاصله میگیرم هومن نگاهی به داخل کیسه ی نایلونی می اندازد اما چیزی برنمی دارد ایرج بر میگردند و نگاهم میکند توی نگاهش درماندگی است. هومن هم بالاخره از روی نیمکت بلند میشود سرشاخه ی نازک شمشاد بی با روبرگی را میکند و به دهان میبرد. ایرج به طرف هومن بر می گردد. او هم سرشاخه ی نازکی از شمشاد میکند و با انگشتانش آن را به چند بخش تقسیم می کند صدای شکستن سرشاخه ی نازک را در دست ایرج میشنوم ایرج سرشاخه ها را به اطراف پرتاب میکند و می گوید هخب چی میگی که هومن تراشه ی نازکی را از سرشاخه تف میکند و می گوید: هچی بگم که ایرج سرشاخه ی دیگری میکند و میگوید تو یه سال وقت داشتی فکر کنی دیگه باید به نتیجه رسیده باشی» هومن سرش را پایین انداخته و با نوک گفتش به برامدگی با نجدی شمشادها با میزند.