رمان گندم اثر مرتضی مودب پور لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
در عمارت باشکوه خاندان محتشم، نسلهای مختلف زیر یک سقف زندگی میکردند. گندم، دختر نوجوان خانواده، همیشه خود را عضوی جدانشدنی از این جمع پرشور میدانست. اما روزی بر حسب اتفاق، از حقیقتی باخبر شد: او فرزند واقعی خانواده نبود، بلکه سالها پیش بهعنوان نوزادی سر راهی، به خانه آورده شده بود. این کشف، آرامش روحی گندم را به هم ریخت. او در جستجوی پیدا کردن هویت واقعیاش، برای اینکه دچار بحران شود، و این بحران، از رازهای پنهان خاندان را یکییکی برملا کرد…
ماها همه ش چشم مون به اونجا بود ودل تودل مون نبود که کامیار بدبخت چه جوری می آد روصدنه اماهر چی صبر کردیم ازکامیار خبری نبود رنگ نصرت ورجب خان پرید من که گفتم یاکامیارفرار کرده یاهمونجا غش کرده!دوباره نصرت همونا رو باصدای بلند گفت که دیدیم یه دقیقه بعد درواشد و کامیاردرحالیکه داره باموبایلش حرف می زنه وتوری که قرار بود روسرش باشه تودست شه ویه آدامس م گوشه لبش بااون کفشای پاشنه بلند تلق وتلق اومد وصدنه! نصرت ورجب خان واونای دیگه فقط مات بهش نگاه می کردن که ازهمون جای یه بای بای باپادشاه کرد وبعددستش روگرفت جلو موبایل که مثلا صدانره توتلفن وبه پادشاه گفت: -های ددی! تااینو گفت وصدای خنده مردم بلندشد!ماها فقط به کامیار نگاه می کردیم! صداشو عین زن ها نازک کرده بود وباعشوه حرف می زد وبااون کفشای پاشنه بلند هی می رفت
این وروبرمی گشت اون ور ویه نازی توراه رفتن می کرد که مردم مرده بودن ازخنده! دوباره دستش روگذاشت روتلفن وبه پادشاه که همون رجب خان بود وبیچاره زبونش بند اومده بود گفت: –ازخارج ازکشوره دد!الان تموم میشه! بعد شروع کر د باتلفن حرف زدن! -الو!بگو دیگه جونت دربیاد!می گم نمی تونم بیام! -عجب خریه ها می تونستم که یه بلیط هواپیما می گرفتم وخودمو می رسوندم بهت! -بارعام می دونی یعنی چی؟بابام بارعام داده! مردم زدن زیر خنده آروم اومد جلو صدنه ویه مرتبه پاش روگذاشت رودسته صندلی ودامنش روزد بالا وشروع کرد به پای لخت وپشمالوش روخاروندن که دیگه سالن مثل توپ ترکید زن ومرد وبچه داشتن ازخنده می مردن کامیار یه نگاه بهشون کرد وگفت: -ساق پاندیدین؟خوبه حالا وقت نکردم مومک بندازم! دوباره صدای خنده رفت هوا !چرخید اومد این طرف وتوتلفن گفت: -گم شو کنِه!
چه سمجی!می گم بابام سرازتنت جداکنه ها!برو دیگه خسته م کردی!خداحافظ بای بای تلفن روقطع کرد وتلق تلق اومد جلو پادشاه وگفت: -امروز چه خبره دد؟ نصرت دوئید جلووگفت: -بانوی بزرگ!تور ازسرمبارکتان فرود آمده است! کامیاریه نیگاه بهش کرد وباصدای زنونه وعشوه گفت: -خودمان فرودش آوردیم دختر پادشاه فرنگ که حجاب نداره داهاتی!خودتم انقدر به من نمال رنگ می گیرم! مردم زدن زیر خنده که به پادشاه گفت: -دد!حواست کجاس؟می گم امروز چه خبره؟ تازه رجب خان متوجه شد وگفت: -دخترم امروز چه قدر شادی! کامیاریه عشوه دیگه اومدوگفت: -دوست پسرمو عوض کردم!یعنی رنگ موهامو عوض کردم پدر جون! دوباره مردم زدن زیر خنده که برگشت طرف شونو گفت: -ای زهر ماروهر هر هرهر!چه خبرتونه نقشم یادم رفت!بلند شین برین بیرون بذارین کارمو بکنم!
دوباره مردم زدن زیر خنده بعضی ها که ازخنده دل شونو گرفته بودن رجب خان ونصرت بدبخت انقدر هول شده بودن که نمی دونستن چی باید بگن!رجب خان اب دهانش روقورت دادوگفت: -دخترم امروز ازسرزمینی بیگانه شاهزاده ای والا به قصد خواستگاری تو بدینجا خواهد امد کامیارتااینو رجب خان گفت یه خرده خودشو لوس کرد ومثلا خجالت کشید وآروم اومد جلومن که پشت پادشاه استاده بودم وگفت: -راست میگی پاپا؟ پادشاه-آری کامیار-خواستگارم به خوشگلی این بادی گاردت هس؟ رجب خان دیگه نفهمید چی باید بگه وفقط نگاهش کرد که کامیار دستی به ریش من کشید وگفت: -وای چه ریش پرشتی!باچه شامپوای می شوریشون عزیزم که انقدر براقه؟ دوباره مردم زدن زیر خنده که نصرت آروم به کامیار گفت: -بابا قرار بود توساکت باشی ومن نمایش رواجرا کنم توکه امون به من نمی دی!