رمان ملت عشق اثر الیف شافاک لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
کتاب ملت عشق پرفروشترین کتاب به عنوان پرفروشترین تاریخ ترکیه را از آن خود کند. این اثر در ایران نیز با استقبال بینظیری مورد توجه قرار گرفته و مخاطبان بسیاری را جذب کردهاند. این کتاب شامل دو داستان است که بهصورت موازی روایت میشود. یکی در سال ۲۰۰۸ در آمریکا و دیگری در قرن هفتم هجری در شهر قونیه. شخصیت اصلی داستان زنی به نام “اللا” است که در شهر بوستون زندگی می کند. رابطه او با همسر و فرزندانش سرد و پرتنش است و زندگی زناشوییاش رو به نابودی است. در این میان، اللا کاری بهعنوان ویراستار میپذیرد و باید کتابی را بررسی کند. این کتاب همان ملت عشق است؛ رمانی که بهطور عجیبی مسیر زندگی او را دگرگون میکند.
خیلی باعث ناراحتی اش شده درد دیگری در زندگی کشیده باشد. از بچگی نازش را کشیده اند بهترین عالمها درسش دادهاند همه دوستش داشته اند، لوسش کرده اند احترامش را نگه داشته اند با چه جرئتی جلو جذامی ای مثل من از فضیلت های درد و ناراحتی حرف میزند؟ حرص همه وجودم را گرفته بود. دهانم تلخ شده بود. دلم گرفته بود فهمیده بودم چه اختلاف فاحشی بین من و مولوی هست. آخر این چه وضعی است؟ یا افراط یا تفریط یا این سر، یا آن سر. سهم من هم شده فقر و نیاز، گرسنگی بدبختی و مصیبت؛ سهم مولوی هم رفاه، عرفان، سعادت، صحت و موفقیت من صورتم را میپوشانم
تا حال دیگران از دیدن ریخت و قیافه ام به هم نخورد آن وقت او می رود آن وسط و مثل جواهری گرانقیمت می درخشد. کسی چه میداند اگر مولانا جای من بود چه کار می کرد، چطور زندگی می کرد. آن وقت می فهمید تحقیر شدن و حرف مفت شنیدن یعنی چه؟ اگر زندگی ای که نصیب من شده نصیب او می شد باز هم می توانست مولانا بشود؟ با هر سؤال جدیدی که به ذهنم می،آمد حسادتم هم بیش تر می شد. آخر سر خشمی که نسبت به مولانا حس میکردم، بر شیفتگی ام نسبت به او پیروز شد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم از جایم پا شدم جماعت را با آرنجم کنار زدم و بیرون آمدم.
بعضی ها با اخم و تخم بعضی ها هم با تعجب نگاهم میکردند لابد با خود میگفتند این دیگر چه موجودی است؛ همه دارند برای آمدن به مسجد سر و دست می شکنند آن وقت این بدبخت بیچاره دارد زور میزند که از مسجد بیرون برود! شمس قونیه، چهار جمادی الاول ۶۴۲ در این شهر باید سرپناهی بیابم. بعد از آن که مرد روستایی تا مرکز شهر رساندم اولین کارم این شد که دنبال جایی برای ماندن بگردم. توی کاروانسراهایی که دیدم، کاروانسرای شکرچی به نظرم از همه مناسب تر آمد. کاروانسرادار چهار حجره نشانم داد. آن را که اثاثش از همه کم تر بود انتخاب کردم.
یک زیرانداز حصیری، لحافی مندرس، یک چراغ موشی، خشتی که به نیت بالش در آفتاب خشک کرده اند و منظره ای زیبا از ایوان که نگاه میکردی تمام شهر را میدیدی که تا پای تپه های اطراف کشیده شده بود. به این ترتیب زندگی خانه به دوشی را پس از سال ها رها کردم و یکجانشین شدم. پس از جابجا شدن برای گشت و گذار در کوچه های قونیه از کاروانسرا بیرون آمدم در هر گام با زبانی متفاوت، دینی متفاوت و رسمی متفاوت مواجه شدم به نوازندههای ،کولی سیاحان عرب زوار مسیحی تجار یهودی راهب های بودایی ،شاعرهای فرنگی بندبازهای چینی مارافساهای ،هندی افسونگرهای…