رمان نامستور اثر پونه سعیدی و بنفشه لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
یکبار وقتی تو بی هوشی بهم دست زد دلم رو شکست، یکبار وقتی سر سفره عقد بود و بهم گفت چاره ای ندارم، باهام راه بیا…. اما من صبر نکردم برای بار سوم دلم رو بشکنه… من پناه بردم به دنیای تاریک تنها مردی که حرف هام رو باور داشت… مردی که خودش راز های سیاه زیادی داشت… هومن…
با دست های بی توانم تو موهاش چنگ زدم تا از من جدا شه و با پام تقلا کردم بهش ضربه بزنم. سرش رفت سمت گوشم و با التماس گفتم – ولم کن… تو رو خدا ولم کن… نمیدونم خدا صدام رو شنید یا کسی صدای این تقلا های منو شنید، چون تو تاریکی یک نفر کوبید به شونه های شروین و باعث شد پرت شه رو زمین…
نفس گرفتم و از این هوایی که یهو بهم رسید به سرفه افتادم. نزدیک بود رو زمین سقوط کنم. تو اون تاریکی نمیدیدم کیه، فقط یه هاله ای دیدم که به سمت جایی که فکر میکردم شروین افتاده رفت. صبر نکردم ببینم چی میشه! کی اومده! شروین چی میگه… فقط دوییدم و از پا گرد به سمت بالا رفتم. از طبقه دوم گذشتم و وارد طبقه سوم شدم.
چراغ نشیمن این طبقه روشن بود و نورش راهرو روشن میکرد. خودمو پرت کردم تو اتاقم و در قفل کردم. پشت در رو زمین سقوط کردم… نفسم به سختی بالا می اومد و گردنم انگار هنوز تو دست شروین بود. یعنی کی بود؟ حتما دایی بود! اومده بود دنبال شروین! یعنی در مورد من چی فکر میکنه؟ شروین رو هول داد حتما میفهمه منو خفت کرده بود و من کاری نداشتم… بغض داشتم.
یه بغض بزرگ… بغضی که یک هفته بود راه نفسم رو بسته بود… اما نمیشکست… لعنتی نمیشکست تا قلبم سبک شه…
صدای شروین تو سرم تکرار شد، چرا با من راه نمیای! دلم پیچید و حس کردم الانه بالا بیارم. در اتاق باز کردم و رفتم تو سرویس این طبقه، تمام محتویات معده ام رو بالا آوردم… این جمله رو چقدر من شنیده بودم و چقدر باهاش راه اومده بودم… خدای من… باورم نمیشد…
سرم رو بلند کردم و تو آینه به چهره داغون شده خودم نگاه کردم. آرایش بی حوصله صورتم کاملا بهم ریخته بود. دور گردنم سرخ بود و جای انگشت های شروین رو داشت. چشم هام سرخ بود و لبم رنگ گچ. دست و روم رو کامل شستم و آرایشم رو پاک کردم. از سرویس اومدم بیرون تازه متوجه شدم گوشیم نیست… دستم بود که شروین بهم حمله کرد. حتما تو راه پله افتاده. ترسیده از بالا به پایین نگاه کردم. طبقه پایین دیگه تاریک و ظلمات نبود.