مامان اما سر بالا انداخت و گفت: نه ولی گفت به خواهرش میسپره ایلای رو ببرن مدرسه اش. ابروهام بالا رفت. فیس بابا خوابید: -پوف فکر کردم چی شده چه فرقی داره این مدرسه و اون مدرسه؟ پول میشه؟ مامان چشم غره رفت معلومه که فرق داره از اون مدرسه درست حسابیاس. خواهرش مدیر شه ها کلی پول مدرسه اس، ولی از ما نمی گیرن. خوشحال نشدی ایلای؟
خوشحال؟ نمیدونم… خوشحال بودم؟ استرس داشتم؟ کلی پول مدرسه بود… حتما دانش آموزاشم پولدار بودن. می رفتم قاطی پولدارا این خوب بود؟ یا استرس کیف پول و خوراکیام بیشتر می شد؟ فقط نگاه مامان کردم و مامان گفت: خیلی تعریف معلماشونو میکرد. بچه هاشم همین طور. همه از خانواده های درست آدمای خوب. ناخوداگاه بغض کردم همه جز ما.
بابا خندید همونو بگو بگو جای مدرسه شهریه اشو بده خودمون. مدرسه نمیخواییم. مامان مثل همیشه حرص خورد اما چیزی نگفت. نزدیکم شد، دستش رو دور صورتم گرفت و گفت: چرا جز ما مامان؟ ما آدمای بدیایم؟ – مگه درست حسابی ایم مامان؟ اونا همه شون باباهاشون دکتر، مهندس ماماناشون معلم و هنرمند! من بگم بابام سرایداره و مامانم کارگر؟
مامان به آن چشم هاش پر شد دخترم تو میری اونجا که درس بخونی نه که… بابا حرف مامانو برید – ایلای راست میگه بیخود بره توقعات اونارم بگیره. مامان این بار حرصی جواب داد: تو چیزی نگو آصف ایلای؟ به من گوش بده مامانم. اشکم چکید: – آبروم میره مامان شرمنده نگاهم کرد و …. مامان هم بغض کرد. شرمنده نگاهم کرد و گفت: اصلا نگو چی کارهایم بگو کار آزاد، خب؟ اما برو مامان. برو درس بخون.