رمان آتش دل اثر تینا عبدالهی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
او مهماندار هواپیماست… و دختر مردی که همهچیزش را از دست داد. طنین، بعد از خودکشی پدرش، میفهمد که مقصر اصلی ورشکستگی خانوادهاش کسی نیست جز شریک حیلهگرش، معینیفر. مردی که نهتنها سرمایه پدرش را بالا کشیده، بلکه کتابهای عتیقه و باارزش خانوادگیشان را هم تصاحب کرده. اما این پایان قصه نیست. طنین تصمیم میگیرد انتقام بگیرد، حتی اگر بهقیمت ورود به خانهی دشمن به عنوان خدمتکار باشد… جایی که باید با سه پسر معینیفر سر و کله بزند، مخصوصاً پسر کوچکی که فقط به یک چیز علاقه دارد: آزار دادن او.
صدایش غم سنگینی با خودش حمل می کرد و دیگه طاقت نداشت.از خونه اش زدم بیرون و تا برسم به حال خودم نبودم،یک بار شناور در شادی و خوشی بودم و لحظه ای دیگر با غم و اندوه همسفر می شدم.در مقابل سوال مامانم که پرسید کجا بودی،به جمله خسته ام می رم بخوابم بسنده کردم.باور نمی کردم عاشق شدم،روزهایم را با خود رسول و شبهایم را با رویاهای او شریک بودم و روی ابرها سیر کی کردم.تا اینکه بالاخره رسول را شیر کردم و برای خواستگاری پیش بابام فرستادم ولی ای کاش این کار رو نمی کردم،بابام چنان فریادی کشید که تمام کارخونه رو لرزوند و بعد رسول را با خفت و خواری بیرون انداخت.رسول هرروز با گل و شیرینی می اومد در خونمون و نوچه های بابام با توهین از اون پذیرایی می کردن.من دیگه حق خروج از خونه رو نداشتم و موبایل و تلفن اتاقم مصادره شده بود اما برام مهم نبود ولی برای خانواده ام،نداری
رسول،پرورشگاهی بودنش و خیلی چیزای دیگه که رسول در نداشتنش نقشی نداشت مهم بود.فکر کردن،اگر بخوان به زور شوهرم بدن خودم را می کشم اینو به خود بابام هم گفتم و اون برای تلافی حرف من امروز داده به قصد کشت رسول رو بزنند تا عقده اش رو خالی کنه.حالا توی این بحبوحه به خواستگار سمج هم پیدا شده و از من نه گفتن و از خانواده ام،بله شنیدن.دیگه خسته شدم،طنین می گی چیکار کنم. متفکرانه نگاهش کردم،بدبخت در بد وضعثتی گیر کرده بود که نمی دونستم چی باید بهش بگم و چطور راهنماییش کنم.نگاهی به طناز انداختم شاید اون فکری به ذهنش زده باشه اما اون فارغ از ناتوانی من در افکار خودش سیر می کرد.دوباره به چشمان بارانی مینو نگاه کردم و گفتم: -مینو جان مشکلت خیلی پیچیده است…هر پدر و مادری حق دارند نگران آینده فرزندانشون باشن… -من نمی خوام نگرانم باشن.
اصلا کجای دنیا دیدی به زور بخوان برای کسی خوبی کنن،من این خوبی محبت رو نمی خوام. طناز-مینو ما نمی گیم صددرصد حق با خانوادته اما جبهه ای که تو گرفتی هم موفقیتی توش نیست،به جای این جنگ و جدل بشین و منطقی با پدرت صحبت کن. -فکر می کنید صحبت نکردم.یه دادگاه یه نفره تشکیل دادن و نذاشتن جمله اولم به دومی برسه و چنان محکومم کردن که بیا و ببین،هرکدوم یه حرفی زدن و اصلا گوش نکردن ببینن درد من چیه. -تو فامیل،بزرگتری یا کسی رو نداری که بابات ازش حرف شنویی داشته باشه. -نه،بابام همیشه حرف حرف خودشه و به حرف کسی هم گوش نمی کنه،حالا می خواد حرفی که می زنه درست باشه یا غلط. -واقعا نمی دونم چی بگم،طناز تو چی؟ -من هم همینطور. -متشکرم بچه ها…می دونستم کسی نمی تونه برام کاری کنه.اینو به اونا گفتم و به شماهام می گم،اگر من و رسول بهم نرسیم خودمون رو می کشیم
بابا و مامانم بمونن با عذاب وجدانشون. -چرند نگو،هرچی قسمتتون باشه همون می شه.حالا هم به جای این فکرای بیخود پاشو با هم بریم بیرون. -فکر کردی می ذارن از در این خونه برم بیرون،خودشون می دونن که رفتنم برگشتی نداره و برای همین کمیل رو مثل سگ پاسبان بستن جلوی در. -ما تعهد می دیم تو ر برگردونیم و تو هم به خاطر ما کاری نمی کنی. -نه بهتر تو همین اتاق جون بدم. -دست از این افکار مایوس کننده بردار و به زندگی امیدوار باش.شرایط کاری منو که می دونی،اما طناز بهت سر می زنه. -آره مینو جون زیاد هم فکر نکن بالاخره درست می شه،اشکال نداره با ساناز بیام دیدنت. -نه خوشحال می شم،بچه ها خیلی زحمت کشیدی اومدید. حق با مینو بود،کمیل در سالن با مجله خارجی سرگرم بود و با دیدن ما به پا خواست. -خانم ها تشریف می برید. -با اجازه شما. -خواهش می کنم طنین خانم،اختیار ما هم دست شماست.