رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی اثر آتوسا ریگی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
آغاز این قصه، مثل خیلی از فاجعهها، با یک سوءتفاهم بود. اما خیلی زود، از مرز اشتباه گذشت و به جنایتی خاموش تبدیل شد. عشقی ممنوعه… رابطهای که نباید اتفاق میافتاد، اما افتاد. و یک تذکر کوتاه که همهچیز رو زیر سوال برد: یه دختر که از برادرش حامله نمیشه… هرچند اون برادر، واقعا هم برادرش نباشه! رازهایی هست که وقتی فاش میشن، دیگه هیچکس، همون آدم قبلی باقی نمیمونه…
دوست داشت از شر همه چیز خلاص شود. دوباره به خودش توی آینه نگاه کرد. بدنی لاغر و نحیف، بدون هیچ برجستگی. خاله زُلی میگفت بزرگتر که بشوی هم سینههایت رشد میکند و هم باسنت. اما چشم خودش آب نمیخورد. با خودش فکر کرد شاید بخاطر همین بدن بچگانه و هیکل نحیفش او مدام پسش میزند. بعد باز با خودش فکر میکرد که نه. او آنقدر زشت بود که هیچ مردی رغبت نمیکند نگاهش کند. خاله زلی میگفت، بزرگتر که بشوی خوشگل هم میشوی. مثل مادر و خواهرت. منتها چشمش آب نمیخورد. برخلاف مادر و خواهرش که از کودکی زیبا بودند او از همان ابتدا جوجه اردک زشت بود. جوجه اردک زشتی که هرگز تبدیل به قوی سفید نمیشد! تنها کسی که همیشه به او میگفت، زیباست، حالا زیرخاک بود. دیگر برای هیچکس زیبا نبود. برای هیچکس! دستگیره در اتاق پایین کشیده شد. به سمت در باز شده چرخید. او آنجا بود.
در چارچوب ظاهر شده بود. با همان هیبت سیاه و بیتفاوتش! مطمئن بود خواهد آمد. شرایط الانش آنقدری رقت انگیز بود که این مرد را به اتاقش بکشاند. هیچ کدام حرکتی نکردند. تنها به یکدیگر زل زده بودند. بالاخره این دختر بود که جلو رفت و دست او را گرفت. -بیا تو… -خوشم نمیاد بهم دستور میدی! بی حوصله در جواب مرد جوان لبخندی زورکی زد. آذر همیشه همین بود. از کودکی برای هر خواستهاش پا روی زمین میکوبید و فرمان میداد. بچه سرتقی که انقدری باهوش بود که به خواسته اش برسد. -نمیبینی چقدر گناه دارم؟ مرد جوان در صورت آذر دقیق شد. حرکتی کرد. کامل وارد اتاق شد و در را بست. دختر او را به سمت تخت خوابش برد. -بشین مرد جوان نشست. آذر هم کنارش و با فاصله نشست. سپس خودش را به بغل ولو کرد و سرش را روی پاهای مرد جوان گذاشت. زیرلب گفت: -بابام مرده سکوت کرد. سرش را چرخاند و به صورت جذاب مرد نگاه کرد.
-باورت میشه؟ بابا انوش مرده! باز ساکت شد. توی فکر رفت. دوست داشت او چیزی بگوید. دلداری اش بدهد. کاری کند اما او مثل حیوانی که زبان آدمیزاد نمیفهمد فقط نگاهش کرد. مردمک های دختر روی خال پایین چشم چپ مرد جوان افتاد. دستش را بالا برد و انگشتش را روی خالش گذاشت. برجسته نبود. اما آنقدر سیاه بود و جای قشنگی قرار گرفته بود که چشم ها را خیره خودش میکرد. آذر آهسته صورت ته ریش دار مرد را نوازش کرد. مرد جوان اخم کرد. مچ دست آذر را گرفت. -بسه دیگه توله سگ آذر با مظلومیت گفت: -من الان واقعا یه توله سگ گناهیام… نباید اینجوری باهام حرف بزنی مرد مچ دست آذر را رها کرد. -یکی بیاد تو چه فکری میکنه باخودش؟ -فکر میکنه تو داری یه توله سگ یتیمو ناز میکنی! مرد بدجنسی کرد. -من از سگا خوشم نمیاد آذر با زیرکی گفت: -ولی عاشق هِرا بودی که! مرد چیزی نگفت. آذر نفسش را پر فشار بیرون داد.
سرش را به سمت شکم مرد جوان چرخاند و گفت: -این توله سگ نیاز داره نازش کنی! مثل اون وقتا که هِرا رو ناز میکردی منتظر نوازشش ماند؛ اما خبری از نوازش نبود. میدانست برای این مرد هیچ معنی خاصی ندارد. او شخص دیگری را دوست داشت. یک دختر زیبا و تمام و کمال را. کسی که بچه نبود. هم سن و سال خودش بود. درست مثل خودش، خانواده سطح بالا و پولداری داشت. او چه؟ یک دختربچه پانزده ساله زشت که میشد گفت وضع مالیشان خوب است، نه عالی! از انتظار خسته شد. دستور داد: -نازم کن رستگار… نیاز دارم نازم کنی، مثل کاری که بابام میکرد رستگار گفت: -ولی من بابات نیستم. -ولی میتونی الان که اون زیر خاکه نازم کنی! رستگار باز هم حرکتی نکرد. تنها چند دقیقه بعد انگشت های مردانه اش روی موهای خوشرنگ و فر آذر نشست و نوازشش کرد. با صدای زن میانسال کناریاش از فکر بیرون آمد.