رمان پرستار محجوبم اثر زهرا علیپور لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
زهرا، دختری مؤمن و چادری، پا به خانهای میگذارد که ساکنش مردی است سراسر تضاد با او: ماهد، پسری لجباز، آزاد و بیپروا. حضور زهرا برای پرستاری، بهانهای میشود برای اذیت و آزارهای پنهان ماهد. اما روزی میرسد که پدر ماهد، برای جلوگیری از رسوایی، تصمیمی عجیب میگیرد؛ تصمیمی که آن دو را مجبور به محرمیت میکند، بیآنکه دلشان راضی باشد…
تا برسیم به ویلا اون از لج صدای سیستم را تا آخرین درجه زیاد کرده بود و من هم با خونسردی هندزفری ام را به گوشم زده و مشغول گوش کردن سخنرانی اخیرم که فرصت نکرده بودم گوش دهم شدم. همین که وارد ویلا شدیم ممنون خشک و خالی گفته و سریع سمت اتاقم پرواز میکنم اولین کار با مامان و بابا تماس گرفتم و جویای حالشان شدم. وقتی مامان با ناراحتی میگفت دلم برات تنگ شده بابا در جوابش گفت فکر کن دخترت شوهر کرده و من میخندم و مامان میگوید کاش کرده بود. تماس را که قطع میکنم لباس هایم را در آورده و روی تخت دراز میکشم نهار را در شرکت خورده بودم و الان دلم فقط خواب میخواست. اما قبلش باید به نرگس جون سری میزدم مشخص بود آقای یکتا هنوز نیامده وگرنه با صحبت های شیرینش خانه را روی سرش میگذاشت اما این مردک بی حیا همچنان بود. با حرص لباس مناسبی پوشیده و چادر رنگی طرح جده ام را میپوشم.
آخ که چه قدر عاشق این مدل چادر رنگی ها بودم. وارد اتاق نرگس جون که میشوم روی تخت دراز کشیده بود و از پنجره اتاقش به بیرون خیره بود. سلام نرگس جونم. با دیدنم سرش را سمتم کج کرده و لبخند میزند. چطورید خانوم زیبا؟ من تازه از سرکار برگشتم انقدر کار داشتم که خدا میدونه فقط. کنارش روی صندلی مینشینم و دستش را می گیرم نهارتون رو خوب خوردید؟ با چشم تایید میکند. خب خداروشکر فکر کنم پرخوری هم کردینا یکم لپ کردین. با حرفم چشمانش گرد می شود که میخندم. نبابا شوخی کردم. نگران نباشید. اقای یکتا ماشاء الله شما رو همه جوره دوست دارند. دوباره ارامش به صورتش برمیگردد و طرح لبخند روی لبش می نشیند. ناگهان چشمانش را به سقف میدوزد و رد نگرانی روی چهره اش هویدا می شود. چیزی شده نرگس جون؟ به بالا اشاره میکند. طبقه بالا؟ چشم روی هم میگذارد طبقه بالا فقط من بودم و پسرک ناخلفش.
به پسرتون فکر میکنید؟ با لبخند کمرنگی تایید میکند. با حرص دندون قروچه ای میکنم حق دارید فکر کنید ما شاء الله هم فکر داره هم حرص…خداروشکر کاراشو نمی بینید وگرنه حرص می خوردید بیشتر. طرح لبخند روی لبش می نشیند. اما چرا نگرانشید؟ اون که از پس خودش بر میاد. دوباره غم روی چهره اش مینشیند برای اینکه الکی ارومش کنم میگویم. نگران نباشید. خودم چهارچشمی حواسم هست دست از پا خطا نکنه. یکدفعه چشمانش ستاره باران شده و میخندد متعجب می شوم. من کاملا با شوخی گفتم اما انگار او خیلی جدی گرفته بود. با لبخند به طبقه بالا اشاره میکند. خب دیگه نکند انتظار دارید همین حالا برم پیشش؟ لبخند ژکوندی زده و بلند میشوم خب با اجازتون من برم بالا یکم به کارام برسم و نزدیک غروب برمیگردم پیشتون چطوره؟ تایید میکند. خب پس من رفتم مراقب خودتون باشید نرگس جون.
لبخندش را که میبینم از اتاق خارج میشوم و نفس کلافه ای میکشم اخه این چه چرتی بود من گفتم؟ خودم چهارچشمی مراقبشم؟ من باید چهارپایی از دستش فرار کنم با حرص سمت اتاق می روم که یکدفعه صدای باز شدن درب اتاقش می آید. با دیدنم میخندد که اخم میکنم. به به دختر خوب بابا خسته نباشید. پول مول لازم داری اضافه کاری هم وایمیستی؟ بی توجه به حرفش میخواهم وارد اتاق شوم که دوباره صدایم میزند. اسمت چی بود؟ زهرا؟ املی چیزی هستی؟ چرا تو خونه هم چادر میپوشی؟ نکنه اون زیر میرا چیزی قایم کردی؟ با شنیدن حرفش خون در صورتم به جریان می افتد و با حرص سمتش برمیگردم اما یکدفعه به خودم آمده و سریع وارد اتاقم می شوم. من اصلا نباید با این بشر بی حیا وارد بحث میشدم اصلا باید یک فکری به حال این وضعیت میکردم من نیمتوانستم با او در یک طبقه بمانم.