رمان معشوقه ماه جلد دوم اثر فرشته تات شهدوست لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
«معشوقه ماه» روایت زندگی دختری است به نام مهگل؛ دختری زیبا و نجیب که برای نجات خود و مادر بیمارش، رؤیاهایش را کنار میگذارد. او تحصیل را رها میکند و برای تأمین مخارج زندگی به عنوان منشی وارد یک شرکت میشود. اما نگاههای طمعکارانهی پسر رئیس، او را وادار به استعفا میکند. در حالیکه مادرش با سرطان خون میجنگد و مهگل در تنگنای مالی دستوپا میزند، خانوادهی همان رئیس برای خواستگاری از او پا پیش میگذارند. پاسخ مهگل منفی است… تا وقتی که بهزاد، پسر رئیس، در ازای ازدواج، وعدهی درمان مادرش را میدهد. مهگل، ناآگاه از دسیسههای پنهان این خانواده، وارد بازی خطرناکی میشود؛ بازیای که پایانش به زندان ختم میشود…این رمان ترکیب دو رمان عشق و احساس من و آبی به رنگ احساس من از همین نویسنده هستش که ایشون بعد از چاپ کتاب اسامی شخصیت ها و اسم کتاب رو تغییر دادن.
کوفتی میروم بیرون حتی اگر موقت هم باشد باز هم بی اهمیت نبود سریع بلند شدم چیزی نمیگفتم ولی در دلم غوغا بود هم خوشحال بودم هم ناراحت – برای چی میخواد منو ببره اونجا؟ یک بلوز یقه بسته زرشکی براق همراه با یک شلوار جین مشکی از کمد برداشت و به طرفم گرفت. فاتح میخواد با محیط اونجا آشنا بشی. که چی بشه؟ باید قانون کلوپ رو بشناسی که وقتی خواستی بری ،اونجا مشکلی نداشته باشی. حالم با شنیدن حرف هایش گرفته شد و نشستم روی تخت فاتح میخواست من را با خودش ببرد تا بعد با خیالی راحت مجبورم کند چنین جاهایی کار کنم؟ الیا نگاهم کرد به طرفم آمد و کنارم نشست دستش را گذاشت روی شانه ام مهگل قوی باش انقدر ضعف نشون نده تو چه بخوای چه نخوای زیر دست فاتحی محکم وایستا مطمئن باش فاتح خیلی هم آدم بدی نیست.
اگه به حرف هاش گوش کنی و باهاش راه ،بیای کاری باهات نداره در سکوت زل زده بودم به الیا. مثلاً داشت دلداری ام می.داد. ولی این چیزها در گوش من فرو نمی رفت. دوست داشتم آزاد باشم به دور از فاتح و آدم های این عمارت… برگردم کشور خودم. دلم برای خاک وطنم ،خانه،مان ،مادرم امیر علی… برای همه و همه تنگ شده بود. بهزاد گفت امیرعلی را کشته ولی حتی بهم فرصت نداد از این موضوع مطمئن شوم دوست داشتم الان ایران بودم و میرفتم پیش مادرم دلم میخواست سرم را می گذاشتم روی سنگ قبرش و تا جایی که میتوانستم گریه کنم یک دل سیر باهاش درددل کنم و از تمام دردهایی که در دلم حبس کرده بودم حرف بزنم. من اینها را میخوام نه اینکه در چنگال این مرد اسیر باشم و مثل عروسک برایش برقصم و از مهمان هایش پذیرایی کنم میخواستم آزاد باشم این حق من بود.
آزادی حق من بود. قطره اشکی را که گوشه ی چشمم نشسته بود با سر انگشت گرفتم هنوز خیلی راه مانده بود که به خواسته ام برسم باید صبر میکردم نمیتوانستم عجول باشم و بیگدار به آب بزنم. لباسم را عوض کردم یک شال نازک مشکی هم انداختم روی موهایم فقط توانستم همین را از کمد پیدا کنم باز هم از هیچی بهتر بود. همراه الیا از اتاق خارج شدم همین که پایم را از عمارت گذاشتم بیرون ایستادم. چشم هایم را بستم و نفسی عمیق کشیدم فاتح جلو نشسته بود. راننده در عقب را نگه داشت من و الیا بدون هیچ حرفی نشستیم. الیا با خوشرویی به فاتح سلام کرد ولی من ساکت بودم. ماشین حرکت کرد نگاهم به خیابان های دبی بود ولی انگار هیچی نمیدیدم فکرم مشغول بود. از آینده واهمه داشتم همین بی خبری ها و تشویش ها باعث میشد دلشوره ی عجیبی بگیرم.
هراس داشتم ماشین توقف کرد و راننده از ماشین پیاده شد اول در را برای فاتح باز کرد. فاتح با ژستی خاص از ماشین پیاده شد. راننده در طرف من را باز کرد همراه الیا پیاده شدیم الیا سمت چپ و من سمت راست فاتح ایستاده بودم نگاهم روی تابلوی بزرگ بالای کلوپ ثابت موند. “الماس” ساختمانی بلند با نمایی کاملاً شیشه ای که با انعکاس نور چراغ های خیابان واقعاً چون الماس می درخشید دو نگهبان قوی هیکل و چهارشانه دو طرف در ایستاده بودند همین که نگاهشان به فاتح افتاد تعظیم کردند و با احترام در را برایمان باز گذاشتند. وارد سالنی مستطیل شکل شدیم نور کمی داشت راهرو توسط یک دیوار شیشه ای از سالن جدا شده بود صدای موزیک آهسته به گوش میرسید. هر چه جلوتر میرفتیم صداها هم رفته رفته واضح تر میشدند. یک آهنگ ایرانی بود. فاتح جلو می رفت.