رمان معشوقه ماه جلد اول اثر فرشته تات شهدوست لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
«معشوقه ماه» روایت زندگی دختری است به نام مهگل؛ دختری زیبا و نجیب که برای نجات خود و مادر بیمارش، رؤیاهایش را کنار میگذارد. او تحصیل را رها میکند و برای تأمین مخارج زندگی به عنوان منشی وارد یک شرکت میشود. اما نگاههای طمعکارانهی پسر رئیس، او را وادار به استعفا میکند. در حالیکه مادرش با سرطان خون میجنگد و مهگل در تنگنای مالی دستوپا میزند، خانوادهی همان رئیس برای خواستگاری از او پا پیش میگذارند. پاسخ مهگل منفی است… تا وقتی که بهزاد، پسر رئیس، در ازای ازدواج، وعدهی درمان مادرش را میدهد. مهگل، ناآگاه از دسیسههای پنهان این خانواده، وارد بازی خطرناکی میشود؛ بازیای که پایانش به زندان ختم میشود…این رمان ترکیب دو رمان عشق و احساس من و آبی به رنگ احساس من از همین نویسنده هستش که ایشون بعد از چاپ کتاب اسامی شخصیت ها و اسم کتاب رو تغییر دادن.
قطره های آب از لابه لای موهایش روی صورتش میرقصید لب هایش را روی هم فشرد مشتش را پر از آب کرد و با فریادی گوشخراش آن را به آینه پاشید نفس زنان به تصویر خودش نگاه کرد. از دستشویی بیرون آمد صورت و موهایش خیس بود. حسین با دیدن امیرعلی فوراً دستش را زیر چشم هایش کشید و ایستاد. امیرعلی با لحنی محکم و جدی :گفت نمیذارم خونشون پایمال بشه. اون پست بی وجود باید مجازات بشه حسین سرش را تکان داد و با صدایی گرفته :گفت من هم تو تیم توام امیرعلی میتونی روم حساب کنی امیر علی سکوت کرد دلش پر بود… پر بود از نفرت… نفرت از آدمهای رذل و کثیفی که جان آدمی برایشان هیچ ارزشی نداشت آرام چشم هایم را باز کردم همه چیز را محو و مات میدیدم چندبار پلک زدم تا دیدم واضح تر شد. روی تخت خوابیده بودم دستم میسوخت نگاهش کردم سرم وصل بود.
چشم هایم را بستم سعی کردم همه چیز را به یاد بیاورم… کنار دریا قدم میزدم موجی بزرگ ساق پاهایم را لمس کرد. هوس کردم بروم توی آب میدانستم شنا کردن بلد نیستم ولی حسی باعث میشد بروم جلو و بیخیال باشم ولی آن حس دوست داشتنی زیاد طولانی نبود یک موج بزرگ آمد و غافلگیرم کرد. کشیده شدم توی آب. خدایا دیگر چیزی یادم نمی آید دستم را گذاشتم روی پیشانیام ولی یک صدا… یک صدای مبهم… «خانم… خانم…» آری یک صدای مردانه بود ولی چرا چیزی یادم نیست؟ در اتاق باز شد. سرم را به سمت در چرخاندم بهزاد بود پشت سرش هم مامان آمد. با دیدن مامان لبخندی کمرنگ زدم با مهربانی نگاهم کرد دستش را گذاشت روی پیشانی ام و گفت: «جاییت درد نمیکنه مادر؟ خوبم چیزی نیست یعنی چی چیزی نیست دختر؟ تقریباً ۲۴ ساعته نیمه بیهوشی.
هر وقت هم به هوش می اومدی هذیون میگفتی تبت بالا .بود بهزادجان زحمت کشید رفت دکتر و آورد بالای سرت وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی برات میافتاد آخه چرا مراقب خودت نیستی دخترم؟ با دقت به حرفهای مامان گوش میدادم “هه… بهزاد؟ چه مهربان نگاهش کردم توی درگاه ایستاده بود شانه اش را بهش تکیه داده بود و با لبخند نگاهم میکرد بدون اینکه به بهزاد توجه کنم سرم را چرخاندم. مامان از جا بلند شد و در حالی که آرام میرفت سمت در گفت «سوپ پختم بخوری حالت بهتر میشه همین که مامان از اتاق بیرون رفت بهزاد جلو آمد و کنارم نشست. دستش را پیش آورد خواست بگذارد روی دستم که دستم را کشیدم با دلخوری نگاهم کرد. بی مقدمه گفتم «کی منو نجات داد؟» با تعجب نگاهم کرد. با تعجب نگاهم کرد چی؟ یعنی میخوای بگی نشنیدی چی گفتم؟
دختر تو چته؟ چرا سر جنگ داری؟ – فقط میخوام بدونم چی شد نجات پیدا کردم؟ نمیدونم وقتی از ویلا اومدم ،بیرون دیدم بیهوش رو ماسه ها افتادی فکر کنم موج تو رو آورده بود ساحل با شک نگاهش کردم و گفتم: «تو مطمئنی؟» اخم هایش را کشید توی هم و :گفت باورت نمیشه نه؟ دارم بهت میگم من وقتی اومدم بیرون تو لب ساحل افتاده بودی من کسی رو ندیدم حالا این موضوع چه اهمیتی برای تو داره؟» جوابش را ندادم پس آن صدا چه بود؟ میدانستم توهم نیست و واقعیت دارد. مطمئن بودم آن صدا را شنیده ام برایم واضح نبود که در خاطرم بسپرم ولی یک صدا بود یک صدای مردانه صدایی که مطمئن بودم تا حالا نشنیده ام بهزاد آمد جلوتر و بیهوا دستش را گذاشت روی بازویم با تعجب نگاهش کردم خواستم دستم را بکشم که محکم نگهش داشت روی پیشانیاش اخمی کوچک نشسته بود.