رمان دژکوب اثر مدیا خجسته لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
بهراد، مردی زخم خورده از روزگار است؛ مردی که تنها به احترام سوگندی کهنه، شعلهای انتقام را در دل خود زنده نگه داشته و هر روز آن را شعلهورتر میکند. سرنوشت بیرحمانه او را تا لب پرتگاهی میکشاند. پرتگاهی که آنسویش جز تاریکی و نیستی نیست… اما بهراد نمیداند، این تاریکی، همان روشنایی دیروز زندگیاش است که حالا در غبار شب گم شده است…
به درک که میمیری.. بدبخت ھمینجوریشم ِ به گوش خان برسه مردی.. چی فکر کردی پیش ِ خودت؟ دختر دستش را به مچ پاھای سمانه گرفت و خم شد. _سمانه ھر کاری بگی میکنم.. فقط بگو عماد بیاد.. فقط دو دقیقه ببینمش سمانه.. تو رو خدا.. _عماد بیاد؟ بدبخت دیگه تو خوابتم عماد و نمیبینی.. سربرگرداند طرف ترمه و گفت: _ھمکار جدیدش اینه.. دیگه ھیچ جا نمیری.. خان حتما اوضاعت و فھمیده که برکنارت کرده.. منتظر باش نیوشا.. ھمین روزاست که بخوانت. نیوشا فریاد کشید. _به درک به جھنم.. من الآن میخوام میفھمی؟ ھمین الآنشم دارم میمیرم.. سمانه از کنارش بلند شد و عصبی گفت: _بمیر.. به جھنم.. ھی گفتم نکن.. گفتم به اون پسره اعتماد نکن.. گفتم باھاش تیک نزن.. گفتم فقط کارتو بکن. نیوشا با ھق ھق گفت: _من از کجا میدونستم لعنتی؟ بھش گفتم چه غلطی کردم که کمکم کنه..
ولی نکرد.. فقط گفت قول میده به کسی نگه! _رابطه تون چی؟ فکر کردی ھیشکی نمیدونه تا دیر وقت اون بیرون چه غلطی میکردین؟ سمانه با خشم رو برگرداند اما نیوشا با صدای بلند فریاد زد: _خودشم می ِکشه.. خود لعنتیش ھم می ِکشه ولی ھیشکی جز من نمیدونه! سمانه با وحشت سربرگرداند. نیوشا دستش را جلوی دھنش گذاشت و سر تکان داد. مثل کسی که به جنون رسیده گفت: _غلط کردم.. من غلط کردم.. من ھیچی نگفتم.. ھیچی نمیدونم.. میکشن منو سمانه.. میکشن! سمانه جلو رفت و شانه ھایش را گرفت. _تو مطمئنی؟ نیوشا با ترس و گریه سر تکان داد و خفه زمزمه کرد: _شیشه.. سمانه دستش را مقابل دھانش گرفت. ترمه ھمچنان با وحشت نگاھشان میکرد.. به جز ترس و اضطراب چیز دیگری از حرف ھایشان نمی فھمید. میان چه جھنمی افتاده بود و خودش خبر نداشت.
چند دقیقه به سکوت گذشت تا سمانه رو برگرداند و موھای پری ِ شان خرمایی رنگ دختر را از صورتش کنار زد. آھستھ گفت: _تو ھیچی نگفتی.. ما ھم ھیچی نفھمیدیم.. خفه میشی نیوشا.. لال میشی.. ترک میکنی.. خودم کمکت میکنم.. اولش سختھ فقط.. نمیذارم کاری بھت داشته باشن. قول میدم! نیوشا سرش را ھیستیریک تکان داد. _نمیتونم.. نمیتونم دارم میمیرم.. میمیرم تا صبح سمانه! سمانه زیر چشمی به ترمه نگاه کرد. ترمه ھنوز درک نمیکرد ماندنش را برای چه خواسته بود. این شکنجه ی بصری فقط برای این بود که جواب سوالش را بگیرد و بفھمد قرار است با چه کسی کار کند؟ از دیدن دخترکی که مقابل چشمش داشت آب میشد و میلرزید تنش خیس ِ عرق بود. بدون اینکه چیزی بگوید و بپرسد از اتاق بیرون رفت. دستش را روی گریبانش گذاشت. نفس کم داشت انگار.
داخل اتاق رفت و پنجره را تا انتھا باز کرد. قطرات باران و باد سرد پوست صورتش را نوازش کرد. خدا کجا بود؟ چرا انقدر در زندگی اش کمرنگ شده بود؟ کاش قدرتش را داشت و زمان را به عقب برمیگرداند.. کاش میتوانست به ھمان روزی برگردد که تنھا حقیقت زندگی اش ھمان مادر بی وفا و درشتی شنیدن از حاج بابا بود. حتی به یاد آوردن نامش ھم برای ترکین این بغض لعنتی کافی بود. اینجا که دیگر مردی نبود.. اینجا که دیگر بھراد نبود.. چه اشکالی داشت اگر تنھا کمی به این قطرات زندانی شده اجازه ی آزادی میداد؟ قطرات اشکش با قطرات باران در ھم آمیخته شد.. سینه اش به خس خس افتاده بود اما اھمیت نداد. میان ِ این ِ جھنم سوزناک این ھوای سرد و کمی ِ باران تنھا راه نفس کشیدن بود. دستی از پشت او را کشید. چشم باز نکرد اما حس کرد پنجره ی مقابلش بسته شد.