خلاصه کتاب:
از کنار یه هیولا به کنار یه قاتل افتادم... قاتلی که فقط با خشونت اشناست. وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی، قاتل بیرحمی که جذابیت ازش منعکس بشه، زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو میشکنه یا تو رو... نیلوفر ابی یه رمان ۴ جلدیه، هر جلد راجب همون شخصیت هاست و ادامه جلد قبلیه و شخصیت ها عوض نمیشن. ابتدای رمان عوض شده. یه تغییراتی وسطاش داشته و پایانش که کلا عوض شده ...
خلاصه کتاب:
سایه، دختری یتیم و پرشور، با عمهاش و دخترعمهاش در خانهای کوچک زندگی میکند. او دانشجویی سرزنده و زبان دار است که برای هزینه های زندگی، گاهی با پسرها وارد رابطه میشود و از آنها پول میگیرد. آخرین مردی که وارد زندگیاش میشود، نوید، استاد در دانشگاه است. نوید که تحتتأثیر شخصیت قرار میگیرد، او را برای همکاری با شرکت دعوت میکند. اما آشنایی با فرهان، رئیس مرموز و شرکت باوقار، مسیر زندگی سایه را تغییر می دهد. فرهان، همان مردی است که صاحب عمارت است که عمهی سالها در آن خدمتکار بوده است. ورود سایه به عمارت، آغاز پردهبرداری از رازهایی است که سالها پنهان شدهاند. رازهایی که ممکن است گذشته سایه را زیر و رو کنند...
خلاصه کتاب:
همه چیز با مخالفت شروع شد... پدر و مادری با چشمانی خاموش که با هر نگاهشان فریاد میزدند: "نرو، اشتباه نکن!" و دشمنانی که منتظر لغزش من بودند. اما من رفتم. در دنیایی قدم گذاشتم که نامش "تشریفات" بود— دنیایی از لبخندهای زهرآگین و سکوتهایی که پشتشان شمشیر کشیده میشد. آنچه روزی مستی بود، بعدها عادت کردند. بعدتر شد توبه. توبه ای که لبخند میزد و میگفت: برگرد، راه هنوز بسته نیست. اما من… من عهدی بستم با این دنیا: دیگر نمینوشم، جز امشب… و فرداشب… و هر شب دیگر.
خلاصه کتاب:
از همان روزهای اول بلوغ، آن زمان که دخترانههایم تازه شکوفه میزدند، از او بیزار بودم. نگاهش همیشه سنگین و مراقب، حرفهایش تنها خطاب به «من» بود و تذکراتش پر از تحکم. حس میکردم سایهاش همیشه دنبالم است، اما آن روزی که چشمم به اسلحهاش افتاد، واقعاً شروع شد. آن اسلحه را با چهرهی پر از خط و زخم و پوست سوختهاش پیوند دادم. مردی که نگاهش از سرمایی که در دل میریخت، هیچ کم نداشت. از آن روز، حضورش فقط آزاردهنده نبود، بلکه خوفناک هم شد. هر جا بود، آنجا برای من «مهیل» میشد، جهنمی خاموش شد. ماجد، مردی مرموز و همیشه حاضر در طول زندگیام، که سهم من از ترس و تنفر بود... بیخبر از سرنوشتی که قرار بود ورق بخورد.
خلاصه کتاب:
با دستوپایی لرزان، ملتمسانه گفتم: – توروخدا… نه! منو بکش، اما به اون دست نزن، به هر که میپرستی قسم! آشوبی به پا شده بود، دنیایم در حال فروپاشی بود. من مرثیه میخواندم، اما او... او کجا بود؟ چشمان خونگرفتهام را به پیکری که در میان خونش تقلا میکرد دوختم. آیا این سرنوشت یک امپراتوری بود؟ این، پایان فاجعهباری که انتظارش را نداشت؟ وقتی چاقو را دوباره بالا برد، چشم از همهچیز بستم و از عمق جان فریاد کشیدم: – نههههههههههه! اما مقابلم، تیغهای سرد در قلبش مینشیند… و نالههای کودکانهای که در دم خاموش میشوند. من ماندم و دنیایی که پایان یافت… و طفلی که در برابرم از دست رفت. این، آخرین پردهی یک امپراتوری بود!
خلاصه کتاب:
امید، دکتری جذاب و دوستداشتنی که کمتر کسی از او دل نمیبرد، همواره از صحبتهای عشق و ازدواج خسته بود و به آنها اهمیتی نمیداد. او هرگز فکر نمیکرد که سفر به روستایی دورافتاده مسیر زندگیاش را تغییر دهد. اما با دیدن دختری با چشمان رنگین و روحیهای بازیگوش، تمام وجودش دگرگون شد. او بدون توجه به موانع و سنگریزههای مسیر زندگی، با تمام وجود به سمت این عشق دوید. درست وقتی که فکر میکرد چیزی بین او و معشوقش نمانده، رازهای مدفون از گذشتههای دور ظاهر شدند و باعث شدند تا سرنوشت پیچیدهتری برای امید و سلما رقم بخورد.
خلاصه کتاب:
دیاکو تهرانی، یکی از موفقترین طراحان طلا و جواهر ایران، پس از سالهای دوری از کشور، به ایران بازمیگردد. برادرش، نوید، او را به اسرار در مهمانیهای بزرگ و مجلل دعوت میکند. در میانه مهمانی، دیاکو متوجه می شود که نوید قصد تجاوز به دختری جوان به نام گیتی را دارد. او فوراً ارائه کرده و گیتی را نجات می دهد. چند روز بعد، دیاکو در دانشگاه حضور میکند و با تعجب میفهمد که استاد دانشگاهش همان دختری است که در مهمانی نجات داده شده است.
خلاصه کتاب:
اون دختر برای عمل مادرش میخواد تن فروشی کنه و بکارتش رو به حراج گذاشته! اسمش گلاریس بود! دختری که مامور شده بودم تا بدون اینکه بفهمه دورادور مراقبش باشم! با فهمیدن اینکه میخواد بکارتش رو به حراج بذاره! اون رو به خونهام کشیدم تا توی دام مرد دیگه ای نیوفته...
خلاصه کتاب:
داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند.....
خلاصه کتاب:
جانا دختری که سالها پیش طی یک حادثه پدر و مادرش را از دست میدهد و زمانی که میفهمد پدر و مادرش به دست پرویز فولادوند به قتل رسیده اند تصمیم میگیرد برای انتقام به عمارت فولادوند ها برود و کاری کند که پسر پرویز فولادوند یعنی مسیحا فولادوند عاشقش شود تا بتواند از این قضیه سو استفاده کند و انتقامش را به نحو احسن بگیرد،غافل از اینکه مسیحا یک مرد عادی نیست،او درگیر یک بیماری روانی است و با وجود گذشته ی نامعلوم و شخصیت مرموز اش جانا پشیمان شده می خواهد به هر نحوی از آن عمارت شوم فرار کند ولیکن موانعی سد راه اش می شود...!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.