رمان آرا اثر فاطمه کاکاوند لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
این داستان دربارهی آراست؛ دختری ۱۷ ساله، باهوش، مصمم و تمام زندگیاش را وقف درس خواندن و ساختن آیندهای روشن کرده. او هیچ جایی برای حواسپرتی، دوستی یا عشق در برنامههایش نگذاشته… تا اینکه شاهین از راه میرسد. پسری مرموز و سماجتدار که بیدعوت، خودش را وارد زندگی آرا میکند. از اینجا به بعد، همهچیز از کنترل خارج میشود… آیا آرا میتواند رویای قبولیاش را نجات دهد؟ یا دلش راه دیگری را انتخاب میکند؟ روایتی پرکشش از تقابل عقل و احساس، در مسیری پر از انتخابهای سخت.
توی راه کلی خندیدن و منم داشتم از خودم سلفی میگرفتم با ژستاو زوایای مختلف وقتی سرم بلند کردم یه لحظه شاهین چشم تو چشم شدم که لباشو داد جلو و چشمکی زد ک یعنی چیکار میکنی از خجالت آب شدم رومو سمت شیشه کردم و دیگه هم نگاه نکردم وقتی به خونه رسیدیم شاهین ماشینو توی کوچه پارک کرد من عین فشنگ سریع پیاده شدم و شالمو جلو کشیدم بخاطر پاشنه بلندام نمیتونستم زیاد تند برم و محتاط میرفتم وارد حیاط شدم ، راه طبقه بالا رو پیش گرفتم عروسی خونه ی خودمون بود و بخاطر فیلترینگ بابام و آرمان (داداش بزرگم ک ب شدت متعصبیه) مختلط نبودیم و همینم منو راحت کرده بود و میتونستم سیر دل برقصم و مسخره بازی و شیطنت کنم سالن پر از زن ها و دخترای فامیل بود و همه آرایش کرده و لباسای آنچنانی که انگار میخواستن بگن من پولدار ترم زن ها هم یه عالمه طلا و کت و دامن کوتاه ک تیپ مضخرفی بود.
مامان متوجه حضورم شد و کلی غر زد ک رژت چرا قرمزه و من فقط سکوت کردم و مانتویی ک روی لباس نباتی خوشگلم بود رو دراوردم و توی ساک لباس مامان گذاشتم نرگس و نجمه دختر عمه های دوقلوی فوق العاده جذاب و خوشگلم بودن ک یه جورایی رفیق شیشم بودن و جیک تو جیک بودیم عمه ندا اصلا کاری باهاشون نداشت و آزاد بودن و حتی یک هفته پیش من خونه ی ما میموندن. لباساشون فوق العاده زیبا بود پیراهن کوتاه کلاب پوشیده بودن و چاک روی رونشون نمایی زیبا میداد ولی برعکس اونا من یه لباس پرنسسی بلند با دامن پوفی نباتی بود ک یقه قایقی بود. انقد با دخترا رقصیده بودم و خندیده بودم باطریم پنج درصد بود و دیگه جون نداشتیم عروس و داماد نخواستن عروس کشون داشته باشن و رفتن و ساعت دو بود ک مهمونا تقریبا رفته بودن
و فقط خانواده عمو شهاب پدر شهلا مونده بود و عمه ندا منو دخترا بخاطر اخم های آرمان مجبور شدیم بریم توی اتاق و همینم باعث فحش های دخترا ب آرمان میشد و منم میخندیدم سرمو توی گوشی کردم و اینستام رو ک مجبور بودم اسم و ادرس خودم نباشه چون آرمان اجازه نمیداد رو چک کردم کسی پیامی نداده بود دخترا داشتن توی گوشی ول میچرخیدن رفتم ک آرایشمو پاک کنم پیام اومد گوشیمو چک کردم نوشته بود زیباترین صحنه ی امروزم بودی. همه ی حس ها رو تجربه کردم ذوق، ترس، آشفتگی، استرس گرفتم ک کیه؟؟ به نرگس ک اصلا توی باغ نبود و یه لحظه از خودش سلفی گرفت و ارسال کرد. + نرگس برام پیام اومده _اسکل. از جوابش ناراحت نشدم چون توی باغ نبود +احمق نوشته زیباترین صحنه روزم بودی. گوشیو سمتش گرفتم و نشون دادم فقط خندید و گفت _والا زیباترین صحنه امروز منم بودی.
چشامو چپ کردم حالت چندش دادم ب صورتم مغزم هنگ بود و دست و پام یخ اولین باری بود یه پسر جرعت کرده بود بهم پیام بده همه ی فامیل میدونستن من دختری نیستم رل بزنه و اونایی ک میخواستن واقعا فقط میومدن خاستگاری. بهترین راه بی خیالی بود رفتم سرویس و صورتمو شستم و رفتم کمک مامان ساعت تقریبا سه بود و صدای خنده ی اعضای خونه تمومی نداشت پسرا ک جدا نشسته بودن و بزرگنرا هم جدا و مامان و فاطی خانوم (مامان شهلا) حرف از شکوه و جلال عروسی میزدن از غیبتای زنا میگفتن و بابا و عمو شهابم فقط نظارگر بودن و میخندیدن مامان گفت چایی بیار و منم یه سینی پر چایی ریختم شاید موند ببرم واسه دخترا هم بعد از تعارف ب بزرگترا مامان گفت _ ببر واسه پسرا ک سمت دیگه ی سالن بودن هر کدوم یه طوری لش کرده بودن روی یه مبل آرین روی سه نفره آرنجشو تکیه گاه کرده بود.