رمان سنگ کاغذ قیچی اثر رویا رستمی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
مردی که شهردار یک شهر است و حالا نمایندگی کندید مجلس شده است، پسری 29 ساله به نام باراد دارد. باراد، قهرمان قصهی ما، صاحب یک باشگاه بدنسازی است؛ پسری که زیاد «قیصر» است و غیرتش از زمین تا آسمان فریاد میکشد. وقتی دوستش دوستش تعارض میگیرد، باراد طاقت نمیآورد و در یک کوچه تنگ چاقو را در شکم متجاوز فرو میکند. درست همان لحظه، دختری شاهد این صحنه میشود؛ دختری وحشتناک که از ترس، دو روز از خانه بیرون نمیآید. اما در روز سوم، چاقویی در پهلوی خودش احساس میکند که به او میگوید: «سوار شو…» از همینجا یک عشق خاص و ناب متولد میشود. عشقی که داستان فضای پرالتهاب آغاز، طعم شیرین و دلنشینی دارد. آماده یک رمان پرهیجان و پرعشق باشید!
کفش ھایش را جلوی در پوشید و رفت !تند رفتی مینا- مامان خواھش می کنم. به قول ماھور احسان قدم – به قدمش از روی مصلحت و منفعته. این بشر جایی نمی خوابھ آب زیر پاش بره. شما نگرانش نباش. ھرچند اگر یه تریش قباش !برخورده به درک زھرا تسبیح را از کنار پشتی بیرون کشید و گفت:نذر کردم اگه ماھورم سالم برگرده تاسوعا و عاشورا پخت بدم . الھی به امید تو. برمی گرده زھرا تند تند شروع کرد به صلوات دادن کاش بر می گشت کجا بودی؟ یللی تللی خوش گذشت؟ دلم خوشه زن – گرفتم؟ تو زنی؟ با کیا بودی؟ زیر رگبار سوال و توھینش ھق زد بخدا احسان کاری نکردم، چاقو گذاشتن تو پھلوم – گفتن سوار شو احسان با نفرت گفت:فیلم اکشن زیاد می بینی نه؟ عضو مافیا شدی بیان بدزدنت؟ به کی قسم بخورم باور کنی؟ به خدا من کاری – نکردم. توروخدا باورم کن.
احساش زل زل نگاھش کرد: اشتباه کردم. چادری بود و نجیب فک کردم از برگ گل پاکتری، نمی دونستم گند می زنی به زندگی و آبروم. اما میگن ماھیو ھروقت از آب بگیری تازه است ماھور وحشت زده بلند شد و گفت:می خوای چیکار کنی؟ چیزی که تموم شده رو کش نمیدم. آبرومو میخرم احسان، زندگیمونو خراب نکن- کدوم زندگی؟ یه صیغه محرمیت بود که ھمش یه – ھفته ازش مونده بعدش ھر کی بره پی زندگی !خودش زانو زد: احسان خواھش می کنم. بری بابا منو می کشه !به درک- با قلبی ضربان گرفته از خواب پرید دانه ی درشتی از عرق کنار شقیقه اش پایین آمد اطرافش را تند رصد کرد خدا را شکر احسانی نبود. پس رفتنی ھم نبود ھنوز احسان را داشت ھنوز می توانست دلخوش باشد که اگر از این زندان لعنتی رھا شد بتواند داشته باشدش !اگر باورش می کرد صدای خروسی که روی دیوار ایستاده بود.
و باد به غبعب انداخته و ترانه سرایی می کرد ته دل آشوبش را کمی آرامتر کرد بازم ھم صبح درون چشمم دم کرده بود باز ھم صبحی جدید شال به سر کشیده بود و درون پنجره ی اتاقش شکلک در می آورد اگر جان دوست نبود خودش را حتما می کشت نه صبح می خواست نه ظھر و نه شام مطمئن بود اگر برگردد احمدخان یا خونش را می ریخت یا در خانه اش را برای ھمیشه به رویش می بست بیخود زور می زد فرار کند از ھمین الان ھم سرنوشتش را می دانست احمدخان بخشش در دیره المعارف لعنتی اش نداشت اصلا نمی دانست این کلمه چطور شروع می شود آنوقت امید داشت که پدرش شود یکی عین پدر پریسا دوستش که راحت دوست پسر مھندسش را معرفی کرد و پدرش لبخند زده .بود و گفته بود فقط زیاده روی نکن آھی کشید و بلند شد تنش از این کابوس لعنتی درد می کرد.
دستی به صورتش کشید. چقدر پژمرده و خسته بود کاش مرگ سایه می انداخت بدون آنکه فکرش طرف خودکشی می رفت روسری گل گلی روی صندلی را برداشت و روی موھایش کشید احتمالا سه روز می شد که موھایش را شانه نکرده بود گور بابایش، مگر مھم بود؟ از اتاق بیرون زد. ھیچ صدایی نمی آمد ھیچ انرژی نداشت برای فرار دوباره شب قبل دلارام چادرش را برداشته بود.کیف پولش را ھم گرفته بودند. بھ اضافھ کارت ملی و شناسنامه اش بی ھویت و بی پول زندانی بود خنکی صبح توی صورتش ھا شد صدای دعاوی گنجشک ھا سرحالش آورد خدا لعنت کند احسان را که بود و نبودش عذاب بود !صبح بخیر- !نگاھش گوشه شد به مھربان ترینشان زوده، کمی بیشتر می خوابیدین- ممنونم.خوابی کھ تھ اش کابوس باشھ، نخوابیدنش بھتره متاسفم ھر دو روی تخت نشستند امروز حسام برمیگرده شھر.