رمان راز دلبند اثر شیرین نورنژاد لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
داستان درباره دختری به نام رایحه است که در خانوادهای سختگیر بزرگ شده؛ پدر و برادرش رفتار سرد و خشن با او دارند. با این حال، رایحه در رشتهی طراحی دانشگاه موفق است و همیشه از طرف استادانش مورد تشویق قرار گرفته. اما در دلش رازی پنهان دارد؛ او به پسری به نام پیمان، یکی از همدانشگاهیهایش، دل بسته و به صورت مخفیانه با او ارتباط گرفته. این رابطه پنهانی تا جایی پیش میرود که دیگران از آن باخبر میشوند. رایحه اما در همین میان متوجه حقیقت تلخی میشود؛ پیمان با نیتی انتقامجویانه به او نزدیک شده است. چرا؟ این را باید خودتان در ادامه داستان بخوانید…
با حرص و حیرت خندیدم و چقدر زود مودش عوص میشد! همین چند دقیقه پیش توی اتاقم نزدیک بود ببوسمش!! -دختره ی روانی… هیچی نگفت و انگار خودش خوب میدانست که یک رگ دیوانگی دارد! اما زبانش درست در جایی که باید، به کار افتاد: -دست انداز رو مواظب باش! بزنم لهش کنم! بعد از ساعتی چرخیدن در خیابان ها، بالاخره توانستم انار پیدا کنم. یک جعبه انار، و چند بطری اب انار… که هروقت ویارش عود کرد، بخورد و شب و نیمه شب دیگر مزاحم خواب و اعصاب و آرامش من نشود… که من فکر کنم میشود بوسیدش!! از دیدن جعبه ی انار و بطری های آب انار هاج و واج مانده بود.
برق چشمانش را میتوانستم ساعت ها تماشا کنم! -بیا پایین یه لیوان آب انار بخوریم، بعد برو خونه هرچقدر خواستی بخور…انقدر بخور که از چشای بچه بزنه بیرون، که دیگه هوس نکنه نصفه شبی بیاد خراب شه رو سر من… توله! مات و مبهوت ماند. در را برایش باز کردم و با جدیت گفتم: -د بیا دیگه چرا ماتت برده؟ با همان تعجبش پیاده شد و گفت: -دوسش داری؟! حالا من بودم که مبهوت ماندم! دوست داشتن… چه میگفت؟! واقعا… یعنی چه؟! حسم چه بود؟!! سردرگم شدم و با تک خندی گفتم: -آره انقدر که میخوام دیگه کلا انار هوس نکنه و منو از خوابم بندازه…
شانه بالا کشید: -حالا دعا کن چیز دیگه دلمون نخواد! عجب! در را بستم و باهاش همقدم شدم. -از الان داری نقشه میکشی که باز نصفه شبی سر از تخت من دربیاری؟ نگاهی کرد و چشم در حدقه چرخاند. زیر لب گفت: -چقدر تو تو ّهمی! بازویش را گرفتم و با لحن سردی گفتم: -خدا کنه تو ّهم باشه! یعنی دعا کن که تو ّهم باشه و برام نقش های نکشیده باشی! یادت نره واسه چی راهت دادم تو خونه ام! نگاه ماتش روی من ماند. راضی از جوابی که دادم، بازویش را کشیدم تا مجبور به قدم برداشتن شود. -مراقب باش نیفتی… نگاه اخمالودش را ازم گرفت: -خودم میتونم برم!
بازویش را محکمتر گرفتم: -به خاطر بچهست… کلا همه چی به خاطر این بچه ست! تحمل کردنت تو خونهم، این نصفه شبی بیرون زدنم از خونه، مراقبت کردنام… همهش به خاطر این بچه ست. پس هیچ نقشه و هدفی این وسط نباشه، که فقط خودت ضرر میکنی! مجبور شد قدم بردارد. اما صورت در همش نشان میداد که چقدر عصبی شده! توی فضای باز آبمیوه فروشی، صندلی را برایش عقب کشیدم و دستور دادم: -با احتیاط بشین! اما او قبل از اینکه بنشیند، توی چشم هایم آرام و جدی گفت: -صددرصد همه چی به خاطر این بچه ست!