رمان در خلوت یک گرگ اثر فاطمه لطفی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
رئیس مجموعهی مشهور آژند، مرد مرموزی است که جز نام هیچ کس چیز دیگری از او نمیداند. به علت مبتلا بودن یه یک بیماری روانی، قلمروئی جدا و مستقل از آدمها دارد و به تنهایی حکمرانی میکند. کسی مجوز ورود به خلوتش را ندارد تا وقتی که…
دلتنگ گنبد و گلدسته های منزلگاه آقایم … دلتنگ آسمانش، درختانش، هوایش، مردمش! همه چیزش… من برای همه چیز این شهر دلتنگ بودم! ساعت نزدیک به اذان صبح بود و من نمیخواستم با رفتن به خانه پیرزن و پیرمرد را نگران کنم. اما بیشک آقا درهمه زمان میهمان میپذیرفت. پس جلوی فرودگاه سوار تاکسی شده و یک کلام گفتم: _ میرم حرم! تمام مسیر چشم بسته و به شیشه ی پنجره پیشانی ام را تکیه دادم. میدانستم حالا قرار است از کدام مسیر برود، کدام خیابان را به چپ پیچید و بعد کجا را مستقیم رفته و کدام میدان را دور بزند.
من همه ی جای این شهر را مثل کف دستم بلد بود… اما مرا چه شده بود که درجایی که به آن تعلق داشتم و جز آشنایی در آن مرا هیچ نبود… این چنین غریبگی میکردم؟ مرا چه شده بود، ها؟! گلدسته های طلایی را که مقابلم دیدم، چشمانم جوشید و چون کودکی بیپناه که حالا پناهی یافته لب برچیدم . شاید که آقا میتوانست دردم را درمان کند و قلب هوایی شده ام را به راه بیاورد. چرخ های چمدان را کشیدم و از میان جمعیتی که دراین وقت صبح کم نبودند پیش رفتم. ورودی حرم بعد از اینکه بازرسی شدم، چادری به دستم دادند و با سرزدنش به داخل رفتم.
فضای معنوی که در این مکان جریان داشت همیشه مرا حالی به حالی میکرد و اینبار بیشتر از هربار! لبخند لرزانی زده کمی سرم را پایین بردم: _ سلام آقا! با قدم هایی دلتنگ به جلو پرواز کردم و حواسم بود چمدانی که پشت سرم میکشیدم به زائران برخورد نکند. کفش هایم را که تحویل میدادم، ازشان خواستم که چمدانم را هم آنجا بگذارم و آن ها نیز خوشبختانه قبول کردند. به سمت ضریح راه افتادم و نوک انگشتانم را حین حرکت روی دیوارها و درها میکشیدم.