سالها از آن روز پاییزی می گذرد. از آن روز غم انگیزی که فهمیدم دیگر مونسی ندارم و بارها در خواب دیده ام گیتی در جای باشکوه زندگی میکند و خیلی شاداب است . انگار آنجا خوشبخت تر از اینجاست .باری تصمیم گرفتیم قلم گینی زبره را زمین نگذارم ووقایع بعد از مرگش را روی کاغذ بیاورم
منصور، بعدها آن روز سوم مهرماه را اینطور بیان کرد: صحونه مو خوردم وقتی از سر میر بلند شدم و از سالن غذاخوری بیرون اومدم، دیدم آذر چمدون به دست کنار در ورودی ساختمان ایستاده انگار عجله داشت . مضطرب بنظر می رسید .گفتم: داری میں رک؟ پاسخ داد: بله دوست ندارم پلیس خبر کنین در هر صورت ، بدی دیدکه حلال کن، ما دوست نداریم کسی از پیش ما دلگرفته بره . : ولی دلم گرفته و قلبم شکسته. البته مطمنتم به زودی تشکین پیدا میکنه با تعجب بهش خیره شدم
.خداحافظ بزودی می فهمین بیرون کردنا من یعنی جی. و چمدان را برداشت و رفت همینکه داشت می رفت احساس خوبی داشتم. احساس میکردم بدبختی از ما فاصله میگیره .انگار دنیا رو به من داده بودن با خیال راحت کمی در با قدم زدم و چند دقیقه بعد به ساخنمون برگشتم….