رمان دونی
دانلود رمان جدید رایگان
رمان دونی
رمان صلت

رمان صلت اثر سحر مرادی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها

حامیا، پسرِ سوخته‌ی آن شبِ بی‌پایان، کودکی‌ست که آتش، خانواده‌اش را بلعید و دستانش را زخمی جاودانه کرد. در پناه خاله و مردی که قانون خانه‌اش را با شرطی سخت نوشت: “بارش را خواهر خود بدان.” اما سال‌ها گذشت… دو دلِ خاموش، بی‌آنکه نامی بر عشق‌شان بگذارند، در سکوت با هم رشد کردند. تا روزی که یک اشتباه ناخواسته از سوی بارش، پدرش را به تصمیمی می‌رساند که آینده‌ی آن‌ها را می‌سوزاند، درست مثل گذشته. و در هیاهوی این آوار، گذشته‌ای از خاکستر برمی‌خیزد. رازی که سال‌ها در دل سکوت مانده و آتشی که شاید آن‌قدرها هم بی‌علت نبوده… گمشده‌ای، با بوی دود و خاطراتی گم‌شده، بازمی‌گردد؛ تا حامیا بفهمد، گذشته هنوز تمام نشده است…

تکه ای از رمان صلت

تمام تلاشش را می‌کرد تا متعادل و عادی رفتار کند، مثل همیشه… مثل تمام وقت‌هایی که قلبش می‌کوبید و چاره‌ای جز بی‌اعتنایی نداشت. موبایل روی میز زنگ خورد و فرصتی که لازم داشت فراهم شد و با دیدن اسم نارین تماسش را پاسخ داد. -سلام خاله. -حامیا جان تو رو اشتباه گرفتم؟ دست کشید روی شیشه‌ی میز… یک لک قهوه رویش خشک شده بود. -درست گرفتین… من گوشیشو جواب دادم. -بارش پس؟ با سوال نارنین سرش دوباره سمت حیاط چرخید و اینبار دیگر حتی سایه‌اشان را هم ندید! -دستش بنده… کار واجب دارین صداش کنم؟ -نه عزیزم… امروز خیلی برای تولدت هیجان داشت. خواستم ببینم همه چیز مرتبه؟ انگشت‌‌های جمع‌شده‌اش را مشت کرد و با تمام احترامش جواب داد: -بهتر از هر سال… این خاله ریزه مدلشه همیشه تو استرس و دلهره باشه انگار. -بارش برای کسایی که دوستشون داره حالش عجیب و غریبه… شب دیر نیایید خاله…

بیدار می‌مونم تا برگردید. -چشم. راست گفته بود خاله نارینش، بارش برای دلخواهانش سنگ تمام می‌گذاشت… مثل حالایی که به طرز آشکاری با پندار جمع کوچکشان را ترک کرده بودند و تا…؟ -خوبی؟ نگاهش مات صفحه‌ی موبایل بارش مانده بود… عکس خانواده‌ی پنج نفریشان را، روی پس زمینه‌اش گذاشته بود و حامیا از خودش پرسید که آیا او هم جزئی از این خانواده بود؟ سرش سمت بنفشه برگشت و طرح لب‌هایش کج شد. -خوبم… چطور؟ لحن آرام بنفشه اگر چه دلخوری نداشت ولی راضی هم به نظر نمی‌رسید. -از وقتی اومدیم حواست سر جاش نیست حامیا؟ گوشه‌ی شقیقه‌اش را خاراند. -خسته‌ام… همین. نگاهش را به ساعت مچی دستش دوخت و حامیا ازش پرسید: -دیرته؟ -باید مامان و تا فرودگاه ببرم… قراره بره اصفهان پیش بابک. -ماشین آوردی؟ -نه با بارش و پندار اومدم. از روی صندلی‌اش نیم خیز شد. -بمون صداشون کنم بریم.

ایستاد و قبل از حرکت کردنش بنفشه صدایش کرد. -مزاحمشون نمیشم… اسنپ می‌گیرم. متوجه‌ی تعارف از سر بی‌حوصله‌گی‌اش شد و تاکید کرد. -خودم میبرمت… اینو بدم بیام. نگاه بنفشه روی موبایل داخل دستش ماند و دسته‌ی فنجان را میان انگشت‌هایش فشرد. از جلوی در اتوماتیک کنار رفت و با وارد شدنش به حیاط حجم زیادی از هوای خنک پاییزی روی صورتش نشست. نگاه چرخاند و جز یک زوج جوان، باقی میزها را خالی دید. تا آب‌نمای وسط حیاط پیش رفت و سایه‌ی آدم‌های روی دیوار سرش را سمت چند درخت انتهای کج کرد. پر اخم و با دلی بهم پیچیده جلو رفت. یک پایش پیش رفت و پای دیگرش پس. نمی‌خواست ته مانده‌ی غرورش زیرِ بارِ تصاویری که ممکن بود، شاهدش باشد ته بکشد. -تقصیر تو چیه جانم… می‌خواستی خوشحالش کنی فقط. سرش را عمیق در آغوش پندار فرو برده بود و داشت خودش را ملامت می‌کرد.

چشم‌های حامیا شعله‌ورانه از روی سرانگشت‌های پندار بالا رفت و به تن محصور گشته‌ی، بارش رسید. بزاقش را عمیق قورت داد و گوشی را میان دستش فشرد. -کدوم خنگی جز من برمیداره برای کسی که تموم انگشتاش بهم چسبیده، انگشتر می‌خره؟ -انتخاب تو ایرادی نداره… مشکل از شرایط حامیاست… که اونم اگر عمل کنه، مداوا میشه. بدش آمد از ایستادن و شنیدن حرف‌هایشان. از لحن پر از ترحم پندار بیشتر از همیشه متنفر بود و خبر نداشت که بارش در گودالی از پریشانی دست و پا میزند. راه آمده را پریشان شده برگشت و گوشی را روی میز مقابل محمد گذاشت. -ندیدم کجان… اینو بده بارش. سوییچش را میان دستش مشت کرد و از بنفشه خواست که بروند. -بریم. سکوت بود و خودخوری. یک دستش به فرمان و دست دیگرش روی لبش قفل شده بود. -چرا ریختی بهم؟ بنفشه آرام پرسید و حامیا دنده را جا زد.

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
حامیا، پسرِ سوخته‌ی آن شبِ بی‌پایان، کودکی‌ست که آتش، خانواده‌اش را بلعید و دستانش را زخمی جاودانه کرد. در پناه خاله و مردی که قانون خانه‌اش را با شرطی سخت نوشت: "بارش را خواهر خود بدان." اما سال‌ها گذشت... دو دلِ خاموش، بی‌آنکه نامی بر عشق‌شان بگذارند، در سکوت با هم رشد کردند. تا روزی که یک اشتباه ناخواسته از سوی بارش، پدرش را به تصمیمی می‌رساند که آینده‌ی آن‌ها را می‌سوزاند، درست مثل گذشته. و در هیاهوی این آوار، گذشته‌ای از خاکستر برمی‌خیزد. رازی که سال‌ها در دل سکوت مانده و آتشی که شاید آن‌قدرها هم بی‌علت نبوده... گمشده‌ای، با بوی دود و خاطراتی گم‌شده، بازمی‌گردد؛ تا حامیا بفهمد، گذشته هنوز تمام نشده است...
مشخصات کتاب
  • نام کتاب
    صلت
  • ژانر
    عاشقانه
  • نویسنده
    سحر مرادی
  • ویراستار
    رماندونی
  • صفحات
    ۱۸۸۱
خرید کتاب
50,000 تومان
دانلود بلافاصله پس از پرداخت
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • admin
  • 8,597 بازدید
  • 50,000 تومان
  • برچسب ها:
موضوعات
ورود کاربران

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.