رمان زن ناخواسته اثر ناتاشا اندرز لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
تمام آرزوی آلساندرو دی لوسی، پسری بود که نامش را زنده نگه دارد؛ اما پس از هجده ماه زندگیای که در آن هیچ گرمایی جریان نداشت، تنها خواسته ترزا، رهایی از این پیوند بیجان بود. قصه از آنجا آغاز شد که آلساندرو برای بستن قرارداد با پدر ترزا پا به خانهشان گذاشت. ترزا با دیدن او، دل باخت؛ دلباخته مردی شد که با جذابیت و لبخندهایش دل خیلیها را ربوده بود، اما برای او، دختر ساده و آرامی چون ترزا، حتی نگاهی نداشت. با این حال، پدر ترزا که برق نگاه دخترش را دید، تصمیم گرفت این مرد را داماد خود کند؛ به امید آنکه این وصلت، ثمرهای چون وارثی از گوشت و خونشان به دنیا بیاورد.
یک سال اول ازدواج اش را با این فکر که ساندرو بالاخره عاشق او خواهد شد گذرانده بود. قاطعانه باور داشت که او عصبانیتش را فراموش خواهد کرد. دوباره به آن مرد خندان و تاثیرگذاری که قبلا… در طی چند ماه اول ملاقاتشان می شناخت باز خواهد گشت. اما بعد از تقریبا یک سال مجبور شد با واقعیت روبه رو شود. او واقعا از ترزا متنفر بود. آنقدر از او متنفر بود که نمی توانست خودش را راضی به صحبت کردن با او یا بوسیدن او یا لمس کردن او یا حتى و نگاه کردن به او بکند. بالاخره متوجه شد که هیچ گرمایی در کار نخواهد بود. ازدواج آنها یک زمستان ابدی بود و اگر بخواهد دوباره گرمای خورشید را روی صورتش احساس کند باید از این ازدواج بیرون برود. متاسفانه حالا می دانست رهایی از آنچه که فکرش را میکرد سختتر است. می بایست راهی پیدا کند تا بدون آن که به دختر عمویش صدمه برسد از او طلاق بگیرد.
اگر خبر بدی به دختر عمویش برسد ممکن بود بچه اش را از دست بدهد. نمی توانست چنین ریسکی انجام دهد. اه سنگینی کشید و شروع به شستن ظرف ها کرد. دوست داشت هر از گاهی کارهای خانه را انجام بدهد با وجود این حقیقت که ساندرو رئیس بانک که پدرش صاحب آن است بود و بیشتر از خدا پول داشت. همچنین اصرار داشت گاهی اوقات خودش غذا درست کند. اگرچه برای تمیز کردن خانه شخصی را استخدام کرده بودند اما روزهای شنبه مستخدم خانه در مرخصی بود و ترزا دوست داشت خودش کارهای خانه را انجام دهد به جای آنکه اجازه بدهد وقتی خدمتکار دوباره سرکار باز گشت آنها را تمیز کند. ساندرو وانمود نمیکرد که نیاز او برای انجام کارهای دستی را درک میکند. در عوض او را مسخره میکرد و به او تهمت میزد که دارد نقش یک بانوی خانه دار را ایفا میکند. اگر چه بعد از چند روزی که از ازدواجشان گذشت به نظر میرسید
دیگر متوجه این موضوعات نمی شود. به بشقابی که در دست داشت خیره شد. ناگهان آن را رها کرد… به طرف به طبقه بالا حرکت کرد و ساندرو را که هنوز در آشپزخانه بود ترک کرد. لباس هایش را عوض کرد. موهای پلاتینیومی و زیبایش را دم اسبی پشت سرش بست و آماده بیرون رفتن از خانه شد. از اتاق نشیمن… جایی که ساندرو با لب تابش در آن جا نشسته بود گذشت و به طرف در جلویی حرکت کرد. از میان درگاه گفت دارم میرم بیرون. به سرعت سر ساندرو بالا آمد… چشم هایش با احساساتی غیرقابل توصیف درخشیدند، کجا. نمیدونم تا کی بیرون میمونم و به سرعت از خانه بیرون رفت. در حال روشن کردن ماشین زیبایش بود که بالاخره ساندرو به در جلویی رسید. با حالتی شادمانه دستش را برای او تکان داد و به سرعت از گاراژ بیرون رفت. نمی دانست قرار است کجا برود اما میدانست وقتی که به خانه بازگردد میبایست به اندازه جهنم تقاص پس بدهد.
اما اینکه کاری غیر معمول و جسورانه انجام بدهد احساس بسیار خوبی داشت تلفنش شروع به زنگ خوردن کرد. به ندرت ساعت نه شده بود و چون روز تعطیل بود جاده ها خلوت بودند. اما هنوز هم احساس آزادی میکرد. به طرف یکی از ثروتمندترین محله های شهر حرکت کرد. معمولا به نیوزلند می رفت و روز اش را با دختر عمویش و همسرش میگذارند اما می دانست آنجا اولین مکانی خواهد بود که ساندرو به آن فکر میکند او می دانست تا چه اندازه زندگی اجتماعی ترزا محدود است. در عوض به تمام کارهایی که میتوانست با این حرکت غیر منتظره انجام دهد فکر کرد. غیر قابل انتظار ترین کاری که میتوانست انجام دهد این بود که به سینما برود. این پاکترین شیوه ای بود که میتوانست به وسیله آن از واقعیت فرار کند. به طور ناگهانی دلش میخواست از زندگی اش فرار کند. بنابر این تمام روز را بیرون گذراند. از یک سینما به طرف سینمایی دیگر حرکت میکرد.