خلاصه کتاب:
_آفتاب پهن شده، تو تازه داری میای؟ اشک در چشمان سیاه و کوچک رعنا حلقه زد. صدای زن لرزه بر اندامش انداخته بود. همین زنی که با نام اوستا او را میشناخت. با آن که از ترس سر به زیر انداخته بود میدید که صبح تازه متولد شده و هنوز جوان است، پس چرا اوستا به او میگفت لنگ ظهر است؟ صدای هراس آور اوستا باز هم طنین افکند: پس چرا همینطور واستادی! زود باش فضله های مرغو جمع کن. و او که از دیدن فضله های مرغ و خروس ها دلش خالی میشد. همچنان که با دستان کوچکش مشغول جمع کردن فضله های مرغ بود احساس اندوهی درونش را میخراشید ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.