رمان نوازشم کن اثر مریم پیروند لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
فیاض مردیه که زخم خوردهی گذشتهست. تو نوجوونی، وارد رابطهای با یه زن خوشگل و مرموز میشه و اون تجربهی عجیب و ناپاک، ذهنش رو بههم میریزه. از اون موقع دیگه به هیچ زنی اعتماد نداره و بیزاره ازشون. حالا برگشته تا با نزدیک شدن به دختر اون زن، گذشتهشو جبران کنه… یا شاید هم تلافی.
دلم برای هردومون میسوزه. من نمیخوام تاوان گناه های مادرم رو به تنهایی پس بدم، نمیخوام فیاض با وجود بیماری روانیش بهم نزدیک بشه و درد و زخم های ناعلاجی به تنم بزنه که جبرانش سخت باشه. میخوام هردومون زندگی کنیم. بدون کینه، بدون خشم، بدون بیزاری ، بدون عصبانیت و زخم زدن و نیش و کنایه. ولی نه فیاض آدمِ تغییر کردنه تا بفکر درمانش باشه و نه من آدمی بودم که گذشته ها و زخم هاش رو فراموش کنم و اجازه بدم بهم نزدیک بشه. اما از حس دلسوزی که بین نگاه هام و رفتارم موج میزنه بیزارم. چون میدونم منه احمق وقتی دلم برای قاتلِ جسم و روحم میسوزه منطقم رو از دست دادم و درگیر احساساتی شدم که به احمقانه ترین شکل توی بدترین لحظات اعلام حضور میکنن. موقع شام کنار هم روی میز نشسته بودیم. آش رشته ی خوشمزه ی شاهدخت هم گلِ میز شاممون شده بود. یه ظرف بزرگ و پر کشید و روی میز گذاشت.
چشمم که بهش افتاد دیگه نتونستم از شام بخورم و برای خودم یه کاسه ی پر آش رشته کشیدم و چه ذوقی داشتم برای خوردنش. فیاض هم زیرچشمی نگاهم میکرد. اول بوش کردم. بوی خاصی میداد و حس روزهایی رو که کنار آقاجون و عمه هام مینشستم و کنارشون آش میخوردم برام زنده کرد. با لذت چشم بستم و زیر لب گفتم: – آخ یادش بخیر. چشم باز کردم و نگاهم با نگاه دقیقش تلاقی شد که آروم پرسید: – یاد چی بخیر ؟ بی اختیار آه عمیقی کشیدم و گفتم: – همیشه که میرفتم خونه ی آقاجون عمهگل پری برام درست میکرد. من خیلی آش رشته دوست دارم، آش رشته های عمه گلپری هم بینظیر بودن. یه لحظه یاد اون خاطره ها افتادم که چقدر براشون عزیز بودم اما حالا… – اونا خودشون طردت کردن. کسی با بودنشون مشکلی نداشت. اخمی غلیظی کردم که ادامه داد: – یادت رفته؟
بخاطر مامانت هر برچسبی رو بهت زدن بعدم تنهات گذاشتن. چشمام توی کاسه ی پرِ آش رشته بازی میکردن و سعی کردم از حرف های فیاض و گذشته ها دور بشم. ولی خب، هیچوقت یادم نمیره همین مردِ مرموز و زیرک بود که منو از خانواده و آشیانه ی عزیزهام دور کرد. حالا یه جوری بهم نگاه میکنه و حرف میزنه که انگار اون بیآزارترین موجودِ روی زمینه. قاشقی برداشتم تا مزهش کنم. قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم عشق کردم. اووف مزهی خوشمزهش چه خاطراتی رو برام تداعی کرد. لبخندی زدم و بیهوا به اون که داشت خیره و مشتاق نگاهم میکرد گفتم: – مزهش خیلی خوب شده فیاض، تو هم بخور مطمئنم خوشت میاد. چیزی نگفت و فقط یه لبخند محو زد. شاهدخت گفته بود فیاض از آش رشته متنفره ولی میدونستم اگه امتحانش کنه نظرش کاملا عوض میشه. اونقدر هیجان داشتم و از خوردنش لذت میبردم که خودم کاسه ای کنارش گذاشتم
و گفتم: – زود باش برای خودت بکش والا یه ذره هم ازش نمیبینی. برای اولین بار در مقابل حرفم واکنش نشون داد و خندید و گفت: – من دوست ندارم. شما همشو بخورین نوش جونتون. منظورش از “شما” منو بچهش بود. فوکوسم به آش رشته به حدی زیاد بود که حتی از حرف هاش و یا حامله بودنم دلگیر نمیشدم و فقط به این فکر میکردم این آش رشته یکی از خوشمزه ترین آش رشته هاییه که توی عمرم خوردم و طوری با آب و تاب و لذت میخوردم که بالاخره دل فیاض رو به ضعف انداختم که اونم با میل عجیبی ملاقه ای توی کاسهش ریخت و شروع کرد به خوردنش ولی لبخند پت و پهنش یک لحظه هم از روی لبش کنار نمیرفت و چشماش با شور و هیجان روی رفتار و شیطنتام چرخ میخوردن. مایا، مایا پاشو دیگه. چقدر میخوابی؟ از لای چشمم نگاهش کردم و دوباره چشمام رو بستم که یه کف زد و تشویقم کرد به بیدار شدن.