رمان افرای ابلق اثر بنفشه و آرام لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
هیچکس پشت اون کتوشلوار شیک و اون چهرهی خونسرد، مردی رو نمیدید که با یک تمایلِ ممنوعه، سالها از آدما فاصله گرفته بود. اون یه وکیل موفق بود؛ کسی که تو دادگاهها بیرحمانه میدرخشید، اما تو خلوتش، با خودش در جنگ بود… تا اینکه منو دید. دختری که از همون کودکی یاد گرفته بود «متفاوت بودن» یعنی تنها بودن. اما اون نه ترسید، نه طردم کرد. با ورودش، دنیام عوض شد. منو با آدمهایی آشنا کرد که هرکدوم زخمی از گذشته داشتن، اما هنوز توی دلشون، جایی برای عشق مونده بود. بین ما، چیزی شکل گرفت که نه تعریف مشخصی داشت، نه مسیر مشخصی… ولی واقعی بود. افرای ابلق، روایت زندگی منِ متفاوت با عشقی متفاوت. روایت سفری از انزوا تا رهایی، از ترس تا شهامت…
باید خودم چای ببرم. کاش خانم کتابی زودتر از مرخصی بیاد چون اگر برای هر جلسه قرار باشه من چای ببرم به زودی از استرس میمیرم. صدای رزا از جلو در آشپزخونه اومد که شاکی گفت -افرا، بدو! آقای مقدسی الان شاکی میشه! نفس عمیقی کشیدم و سینی رو بلند کردم. آقای مقدسی تقریبا همیشه شاکی بود. بدون اینکه چیزی بگم به سمت رزا چرخیدم. پا تند کرد. جلو تر رفت و کنار اتاق کنفرانس ایستاد. من که رسیدم تقه ای به در زد و در رو باز کرد. رو به داخل گفت – سلام… بی صدا وارد شدم. طبق عادت به کسی نگاه نکردم و سینی چای رو روی میز گذاشتم. دونه دونه فنجون های چای رو چیدم. همه ساکت شده بودند. میدونستم این جلسه جز جلسات محرمانه است و دوربین های اتاق رو قبلش آقای مقدسی خاموش میکنه اما هیچوقت نفهمیدم در مورد چه محصولی صحبت میکنن. دو نفر دیگه مونده بودن تا بتونم از این اتاق فرار کنم.
انگار همه خیره به من بودند. آخرین فنجون رو جلو مردی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود گذاشتم که مرد گفت – جناب مقدسی! چرا این خانم با ماسک و دستکش اومدن!؟ یخ شدم. ماسک سیاه و دستکش های سیاهم درسته برای بقیه جلب توجه میکرد اما اولین بار بود کسی مستقیم بهشون اشاره کرده بود. بی اختیار و ترسیده به آقای مقدسی نگاه کردم که با سر به من اشاره کرد برم بیرون ، با گام های بلند به سمت در رفتم اما شنیدم که آقای مقدسی خیلی راحت گفت – خانم یوسفی بدنش مشکل مادرزادی داره، خیالتون راحت تمیزه! مریضی هم نداره! خودش اینجوری راحت تره! در رو بستم اما قلبم انگار مچاله شد. همیشه تو حرف زدن و رفتار این مرد تحقیر رو حس کرده بودم. اما اینبار و جلو این جمع واقعا انگار خرد شدم. از پشت در شنیدم که گفت – بهزیستی معرفیش کرده! یه جورایی بی کس و کاره… حس کردم یک کلمه دیگه بشنوم میمیرم.
با عجله برگشتم پشت میز منشی و رو صندلی خودم نشستم. رزا مشکوک نگاهم کرد و گفت – خوبی؟ سر تکون دادم و متمرکز شدم به مانیتور. میدونستم چشم هام رو ببینه میفهمه آماده گریه کردنم. نگاهش رو از من گرفت و مشغول کار شد. یه قطره اشکم ریخت، سریع پاکش کردم. درسته عادت کردم به این حرف ها… اما بیانش جلو یه عده اونم تقریبا در حضور من خیلی خردم کرده بود. رزا بدون نگاه کردن به من گفت – یه چایی بردی ها افرا، چرا انقدر خودت رو لوس میکنی! منم قبل اینکه تو بیای کمک منشی بشی، هزار بار چایی بردم. کلمه کمک منشی رو مثل همیشه با غلظت گفت. اصرار داشت تاکید کنه من منشی نیستم. فقط کمک منشی هستم. طبق عادت سکوت جواب من بود. سکوتی که ادامه دار شد. ساعت ۴ شده بود. کارمند های بخش های مختلف یکی یکی میرفتند. بعضی ها با ما خداحافظی میکردند و بعضی ها بی سر و صدا میرفتند.
البته تقریبا همه با رزا خداحافظی میکردند. من همیشه پشت سیستم مخفی بودم و تا کسی بالای سرم نمی اومد بهش نگاه نمیکردم. دست خودم نبود نمیتونستم نگاه کنم. تماس چشمی همیشه واسم سخت بود. ساعت نزدیک ۵ بود که رزا بلند شد و گفت – محسن اومده دنبالم. من میرم، تو تا آخر جلسه بمون. سر تکون دادم و لب زدم باشه. نگاهم کرد و گفت -تلفن رو جواب بدی پیج کرد ها، بگو من تا ۵ موندم فکر نکنه ۴ رفتم. سر تکون دادم و لب زدم – باشه. پوفی کشید و با تاسف سر تکون داد. به سمت در رفت و گفت – فعلا… بلند تر گفتم فعلا. هرچند شک داشتم صدام بهش برسه. ساعت دیگه داشت ۶ میشد که پیجر روشن شد. سریع گفتم – بله!؟ آقای مقدسی گفت -رزا رفته!؟ جواب دادم. – بله تا ۵ موند بعد… پرید وسط حرفم و گفت – باشه! لیست تجهیزات رو بیار داخل! نرو تا جلسه تموم شه میخوام صورت جلسه رو واسم تایپ کنی.