رمان یهویی پسندیدمت اثر محدثه پاشایی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
نفس، دختری سرزنده، لجباز و یکدنده است که در دانشگاه همیشه با همکلاسیاش، رادین، درگیر است. آنها دائم با هم مشاجره میکنند و سعی دارند یکدیگر را اذیت کنند. اما به مرور زمان، اتفاقاتی رخ میدهد که همه چیز را تغییر میدهد و رابطه پرتنش آنها به مسیری غیرمنتظره کشیده میشود…
لوازم ارایشی هم رفتم و چند تا وسایل لازم برای فردا خریدم انقد خسته بودم که دیگ هیچ شاید میگین چقد خسته ای تو اما به جان خودم که برام عزیزه این روزا اصلا استراحت نمیکنم… وارد خونه که شدم دیدم به به مادر آقا داماد هم خونه ماست با دو پریدم و خاله رو جوری بغل کردم که فکر کنم بدبخت ستون فقراتش شکست. خاله:ای دختر…. کمرم شکست مثل کنه نچسب من:دلم برات تنگ شده بود دیگه خاله:منم دلم برات تنگ شده بود راستی نفس برای فردا کدوم آرایشگاه میری؟! من:سولماز همیشه با نگین میرفتیم راستی(نگین دختر خالمه)…
خاله:سه سوته بپر گوشیتو بردار به سولماز زنگ بزن یه وقت هم برای نگین بگیر من:چشم داوش تو امر کن خاله:نگاه نگاه کپی عمه هاش حرف میزنه من:خاله؟! خاله:جان خاله برای فردا لباس خریدی؟! من:اره خاله ببینی کف میکنی خاله:اوکی بعد شام نشونم بده سری تکون دادم و به طرف بالا رفتیم تا لباس هامو عوض کنم به سولماز هم داداشی زنگ بزنم و بعد پایین بیام لباس هامو با ست خونگی لش عوض کردم و به سولماز هم زنگ زدم و پایین اومدم. از اون ور هم نگین هم قرار بود بیاد پیش من صبح با هم آرایشگاه بریم مامان و خاله هم جایی همیشگی قرار بود.
برن آتوسا هم قرار بود به بهترین آرایشگاه تهران بره که همه ازش تعریف میکنن آمارو کف میکنید همه اینارو از زیر زبون خاله کشیدم بیرون ولی هر چند خاله تیز تر از اون حرفاست خودش وقتی با مامان حرف میزد شنیدم خلاصه یه نیم ساعت بعد صدای آیفون بلند شدم مثل این وحشیا از روی مبل پریدم میدونستم نگینه واسه همین برای دیدنش ذوق داشتم زنگ در زدم که همانا پریدن نگین توی حیاط همانا آقا ما وحشیم دیگه انگار نه انگار ما دوتا تحصیل کرده و دانشجو هستیم خلاصه بهتون بگم که مثل فیلم هندی ها همو بغل کردیم و انقد همو زدیم مثل دیونه ها میخندیدم دیونه ایم دیگه…
خاله:مریم ببین چه هیولاهای زایی.دیم مامان:ملیحه افسوس که این دختر هایی رو داریم با حرف مامان و خاله من و نگین همزمان گفتم مامان یعنی مخاطب به مامان هامون مامان و خاله چشمکی زدن و داخل خونه شدن من و نگین هم قهقهه ای زدیم و با هم وارد خونه شدیم. مثل وحشی ها روی مبل ها حمله ور شدیم و ولو شدیم مامان و خاله که برای کارای فردا تدارکه میدیدن من و نگین هم نشسته بودم واقعا حوصلم سر رفته بود انگشتمو بغل شکمش فرو کردم یه متر مثل فنر بالا پرید نگین:نفس چته تو؟! من:بپر دو تایی بریم بالا نگین:دارم میوه میخورم خوب من:ایش باشه بخور بریم.