رمان باقلوای پر ماجرا اثر محیا داودی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
جعبههای شیرینی رو محکمتر از قبل تو دستم گرفتم و وقتی دیدم در بازه، بدون معطلی وارد شدم. این خونه نبود، یه کاخ بود! با هر قدمی که برمیداشتم، بیشتر شگفتزده میشدم. درست تا لحظهای که به انتهای حیاط رسیدم و ایستادم. جلو روم یه در باز بود و کمی اونطرفتر پلههایی که به طبقه بالا میرفت. نگاهی به اون پلههای طولانی انداختم و با خودم گفتم: من که عمراً با این جعبهها بتونم برم بالا. شالم رو مرتب کردم، صدایم رو صاف کردم و گفتم: _ سفارشتون رو آوردم، میشه لطفاً دم در بیاید؟
نمیدونم ساعت چند بود اما با شنیدن صدای مامان بیدار شدم _مارال بیدار شو به سختی چشم باز کردم و جواب دادم خوابم میاد تو مغازه کمک لازم دارید؟ وارد اتاق شد و روبه روم ایستاد چقدر هم که تو کمک میکنی و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد: چندباری صدای پیامک گوشیت و شنیدم یه بارهم زنگ خورد فکرکنم این پسره سهیل باشه! دیشب شماره ات و بهش دادی؟ با شنیدن این حرف هاش از جا پریدم گوشی رو از روی میز کنار تختم برداشتم و با دیدن شماره ناه شنایی که روی گوشی افتاده بود و از ۹۱۲ و رند بودنش معلوم بود مال خود آقای دکتره کمی چشمام و مالیدم تا از خواب آلودگی بیرون بیان و مامان به سمتم اومد.
محیا داودی خودشه؟ پیام هاش و باز کردم خودش بود تو پیامش خودش و معرفی کرده بود و انگار همه چیز برای همه به جز من خیلی جدی بود که سری به نشونه تایید تکون دادم آره دیشب گفت که میخواد بیشتر باهم آشناشیم و بعد پای خانواده ها به این ماجرا باز شه مامان شاد و شنگول شد تا حالا خواستگار دکتر داشتی؟ سری به اطراف تکون دادم نداشتم ولی معلومم نیست با این پسره ازدواج کنم از روی تخت بلند شدم و ادامه دادم یعنی فقط ده درصد امکان داره قبول کنم داشتم میرفتم دستشویی مثانه ام داشت منفجر میشد.
و به هیچ چیز جز خالی شدنم قبل از اینکه کلیه هام منفجر شه فکر نمیکردم و مامان دنبالم راه افتاده بود کجا؟ کجا میری؟ بیا جوابش و بده کم چرت و پرت بگو آخرای مسیر و دیگه داشتم به خودم میپیچیدم تو دستشویی فکرهام و میکنم و همزمان با رسیدن به دستشویی در و باز کردم و چیپیدم تو… حالا که به سلامت تا دستشویی رسیده بودم و خلاص شده بودم تازه به فکر اون پسره سهیل افتادم اگه این تماس ها و پیام ها ادامه پیدا میکرد ، اگه باهم میرفتیم و میومدیم اصلا بعید نبود یهو چشم باز کنم و ببینم باهاش نشستم سر سفره عقد و نمیدونم چرا از تصور افتادن همچین اتفاقی به وجد نمیومدم.
شاید چون آدمی نبودم که راحت دلبسته بشم شاید چون نمیشناختمش و برام عجیب بود که اون با یه نگاه انقدر از من خوشش اومده بود که بی هیچ شناختی بهم پیشنهاد ازدواج داده بود از نظر بقیه این عشق تو یه نگاه بود، مامان میگفت قشنگی صورتت دلش و لرزونده و بابا میگفت نگران این که طرف دکتره و پولداره نباش هرچی خدا بخواد همون میشه و مجید هم میگفت خر نشی بیرونیش خلاصه هرکسی نظری داشت و این نظرات باعث شده بود تا چندتا پیام بینمون رد و بدل بشه و حالا با دوباره دراومدن صدای پیامک گوشیم از فکر بیرون اومدم به پیام جدید از سهیل بود.