خلاصه کتاب:
صدای موجِ دریا دنیایم را پر می کرد و خون می دوید در آبِ تیره ی ساحلِ گرگ و میشِ صبح! صدای قهقهه های آتشینش میان طوفانِ زندگی ام، میان رعد و برق و میانِ موج های تیره می پیچید و محو می شد و زیر هجوم باران و مه و طوفان، گُمَش می کردم. شقیقه هایم تیر میکشیدند. با بِهت به هر طرف نگاه میکردم و قهقهه دور سرم می چرخید. دور خودم می چرخیدم. ماسه های سرد از زیر انگشتان داغِ پاهایم میگریختند.
خلاصه کتاب:
ترلان دختر نابینایی که روشنایی را درون خودش پیدا کرده، بعد از جراحی چشم هایش میفهمد که سیاهیِ دنیای اطراف خیلی تاریکتر از سیاهی پشت پلکهایش هست. ترلان نماد آدم هایی هست که به روی تاریکیهای پیرامونشون چشم بستن و وقتی که برای اولین بار چشم باز میکند و خودش را در میان این همه پلیدی میبیند، بال و پر پرواز را از خودش میگیرد و به منطقهی امنش پناه میبرد تا اینکه زندگی او را مجبور به ایستادگی میکند. داستان از جایی شروع میشه که دختر نابینا برای جراحی چشم هایش به همراه پسر خالهی خودش که یک مامور مرموز هست، به نیویورک سفر میکند …
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.