رمان سفیر عشق اثر نجمه محمودی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
دختری با حیا و نجابتی مثالزدنی، ناگهان درگیر حسّی تازه و ناب میشود؛ حسی که هم شیرینی خاصی دارد و هم خلوص بیپیرایهای. زنی که با شهادت همسرش به ناگاه بیوه شد و از ازدواج روی گرداند، تا روزی که تقدیر مسیر دیگری برایش رقم زد… برادری پرانرژی که پس از سالها دوری از پاریس بازمیگردد تا بقیه زندگیاش را در کنار خانواده و بهویژه همسر برادرش بگذراند. پسری بیغرور و بیتکبر، ساده و صادق، که عاشقیاش را با قلبی پاک و بیریا به نمایش میگذارد.
تماس را بدون خداحافظی قطع کرد. سریع درب کمدش را گشود و مانتو شلواری را بدون توجه به شکل و رنگشان بیرون آورد و تن کرد مقتنعه اش را بر روی سرش مرتب کرد و چادرش را سر کرد با برداشتن موبایل و کیفش از اتاق بیرون رفت. پله ها را دو تا یکی کرد و خودش را به درب ورودی خانه رساند کفش های مشکی رنگ و اسپرت اش را پوشید و با عجله خودش را به ماشین رساند. در طول مسیر با تصور این که ممکن است برادر زاده اش را از دست بدهد اشک می ریخت. شرمنده ی برادرم نکن نذار بگه چرا از امانتی که دستت دادم درست محافظت نکردی. نگرانی که به اوجش رسیده بود تماس را وصل کرد صدای در گوشش پیچید الو مانا زود بیا بیمارستان…. من الان اون جا هستم. باشه پنج دقیقه دیگه پیشتم. بعد از قطع تماس چراغ راهنمایی زد و به سمت راست مسیرش را منحرف کرد و سرعت اش را بیشتر کرد. بالاخره به بیمارستان رسید.
بعد از پاک کردن ماشین در پارکینگ بیمارستان مروارید را کنار در بیمارستان دید که برایش دست تکان میداد. به سمت اش قدم برداشت و صورت اش را بر انداز کرد چشمان سبز رنگ اش پف کرده و از آن فاصله ی دور مشخص بودند با نزدیک تر شدن به آن موهای سپیدی که به تازگی مهمان موهای خوش رنگ اش شده بود و از زیر مقنعه ای که کمی به عقب رفته بود. نمایان شدند را دید آهی کشید و به قدم هایش را سرعت بخشید به کنارش رسید. مروارید او را سخت در آغوش گرفت و های های گریست. مروارید جون عزیزم آروم باش بیا بریم پیش حسام الان باید قوی باشی و جلوتر از او قدم برداشت دنباله ی چادرش روی زمین کشیده می شد و خاک، زمین را مهمان نخ هایش می کرد. مروارید بدون هیچ حرفی از آغوش ماشک در چشمان خمارش جمع با رسیدن به اتاقی که حسام را در آن بستری بودند پاهای مانا مست شد.
لبانش لرزیدند به دور سرش باند پیچیده بودند و اطراف چشم راستش کمی کبود شده بود. لحن صدای دلنشین اش را هم از پدرش به ارث برده بود تنها تفاوتشان این بود که صدای پدرش مردانه ولی او صدایش کودکانه بود ولی لحنشان همان بود. چشمانش را بست و سعی کرد مانع ریزش اشک هایش شود به سمت تختی که حسام بر آن دراز کشیده بود رفت و بر روی حسام خم شد. رویش را بوسید. مانا. جان عمه عزیز دلم؟ با لحن کودکانه جواب داد: عمه سرم اوف شده درد میکنه. مانا: فدای سرت بشم عزیزم. با لحن شوخی ادامه داد: ببینم نکنه گریه کردی مرد من؟ نگاه چشمان درشت اش را با خجالت از روی همه اش به جهت دیگری تغییر داد. مانا خنده اش را که با بغض اش هماهنگی نداشت مخفی کرد و با قیافه ای جدی گفت: قربون این حرف زدنت خب این دفعه می بخشمت ولی دفعه ی بعد بخششی در کار نیست.
مرد نباید گریه کنه قول میدی که دیگه گریه نکنی؟ حسام با خجالت خندید قول میدم. کمی آن طرف تر مروارید با چشمانی به اشک نشسته به نظاره ی عمه و برادر زاده ی مقابلش نشسته بود آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد «محمد حسام ببخش که از یادگاریت خوب مراقبت نکردم چشمانش را بست و باز هم اشک هایش بودند که گونه های یخ بسته اش را گرما می بخشیدند. هی با خود می گفت که اگر با این اتفاق پسرکش را از دست میداد. چه می کرد؟ خدا را شکر کرد بابت این که هوای پسرکش و خودش را داشته و مانع اتفاق های بد تری شده. پسرم مادر بیا ناهار حاضره. چشم مامان، الان میام. کتاب در دستش را بست و داخل کتابخانه ی اتاقش قرار داد شلوار گرمکن اش را کمی به بالا کشید و موهایش را با پنجه هایش مرتب کرد به ساعت نگاهی کرده یک ساعت دیگر باید به بیمارستان میرفت.