رمان باران عشق و غرور اثر Zeynab227 لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
باران تمجید، زنی جوان با غروری استخوانساز، هیچوقت اجازه نداده کسی از احساساتش عبور کنه. اون همیشه یه دیوار بلند دور خودش کشیده بود… تا وقتی که زندگی، دو مرد رو به زندگیش پرت کرد: ماهان شریفی، مردی مرموز و اغواگر با گذشتهای تاریک که با نقاب عاشقانه نزدیکش شد، در حالی که پشتپرده باران رو فروخته بود… و آریا مجد، افسر سختگیر و تیزبین که باران رو شریک جرم میدونست. بین بازیهای خطرناک عشق، اعتماد و دروغ، باران فهمید هیچکس ناجیاش نیست. اما او یاد گرفته بود برای بقا، باید بجنگه… و حالا وقتشه بازی رو به نفع خودش برگردونه با انتقامی که هیچکس انتظارش رو نداره.
گوش شنوایش کجا رفت که فریاد ملامت عقل را طبل توخالی تلقی کرده و نمیشنوید؟! نکند امواج فراصوت بود یا فروصوت؟ در آن بحبوحه برق چشم های مرد مرموز عقل را هم از سر پراند و بی اختیار نگاه باران روی اندام گویایی و زهر خندش لغزید. این خنده بی مورد صراحتگونه چه پیامی داشت؟ شاید هم اشتباه دیده باشد! حال خودش را نمیتوانست هضم کند و بسنجد، چه رسد به حالت های او! دوباره اختیار با چشم بود و جای قبلش چرخید، درست روی دیدگان مردی که خیالش آسوده گشت و اولین لرزش را پس از مدت ها تقلا با پتکش روی قلب خاموش و سنگی باران کوباند و کوبش نامعمول آن تکه گوشت را برانگیخت. کاش خونش را به همه جای بدن نمیرساند که اینگونه رعشه به بدن و پاهایش انداخت! آریا سرش را که مکرر و از نظر باران دیوانهوار جنباند و آخرین لبخند زهرآگین را به کامش چشاند، آرام و ناهماهنگ عقبگرد کرد و تا ثانیه آخر نظر نگرفت
و از دیدگان او محو شد. رفتنش همانا و القا شدن گردبادی از احوال نقیض و غیر قابل ادراک نیز همانا! جریحهدار شدن حسی که توأم با خشونت، اضطراب و خالی شدن بود. وجودش پر شد از خالی شدن! آنقدر که ضعف کرده و گلویش به شورهزاری مبدل گشت، از حس موهومی که علم به آن هم نداشت. عرق سرد ناشی از فشار تحمیل شده با وجود تبدار شدن درون آزارش میداد. بیقرار بود و ملتهب از دردی ناآشنا! فضای اطراف از هر مکانی خفه کننده و دلگیر بود. بیهوا دست یاری به گردن کشید و بزاقش را به سختی از خشکی گلو عبور داد. هر چند سوزشش افزون شد و انگار به عفونت سرماخوردگی مبتلا گشت! نکند مریض شده بود؟ به رادوین چشم دوخت. بدون آنکه پی به حال عیان او ببرد با علی میرقصید. بزاق دوم را هم قورت داد. مضحکتر از آن هم بود؟ صاف و مات شده وسط جوانان پر جنبوجوش ایستاده و حال نزارش را احدی نمی فهمید.
باید هر چه زودتر از جمع آنان و گروه خونیای که کهکشان ها از گوشت و خونش دور بود، حذر کند. همین که پای چپش را نیرو بخشاند، سامان سرتقانه مانع شد و فرصتطلبی کرد: – با رادوین جیم تو جیم میشی و پسرخالهت رو شوت میکنی قله اورست؟ من اَخَم؟! کجا میری؟ با توأما! کاهگل که لقد نمیکنم! طوفانگـر! راهش را به طرف همان صندلی که نشسته بود، کج کرد و با حالی گرفته و غریب نشست. چشمش که جام شربت را شکار کرد، بیدرنگ دست پیش برد و انگشتان عرق کرده اش را دور پایه باریک و شیشه ای آن قفل کرد و با عطش محتویاتش را سر کشاند. خنکای شربت و طعم شیرین پرتقالیاش رفع التهاب به همراه داشت، گرچه کوتاه و گذرا… . دلش گواه بدی میداد و اضطراب نوپا و مبهمی بند بند جانش را گرفته و طناب دارش را دور گردن به نبض افتاده او میفشرد، بیرحمانه، ناجوان مردانه که دستش روی همان نقطه مشت شد.
گویا باورش کرده بود. از فرط گرما و آتش جان و لرزش نامحسوس دست ها بیطاقت شد و خودش را باد زد که اگر زحمت خرجش نمیکرد بهتر بود! از سر گرفتن نفسش همراه شد با خاموش شدن لامپها و رقص نورهایی که سرگیجه را به رنج های تحمیل شده اضافه میکرد. تحمل نکرد و با گام هایی بلند خود را به راهرو رساند و دستگیره در سرویس بهداشتی را پایین کشید. از آینه سرتاسر مستطیلی روشویی نگاهی به خود کرد و متحیر ماند. رنگ صورتش به وضوح پریده و دانه های عرق از پیشانی در حال تراوش و لغزیدن بود. ترسیده بود؟! چرا عاملش را به یاد نداشت؟ تا جایی که ذهن روشن بود و دست یاری میداد، حالش مساعد بود. یک آن چه رخ داد که متوجهش نشد؟ نکند مرض مسمومیت سراغش آمده بود؟ دلش خوش شود به کسالتی که حالتی از آن هم در خود ندیده بود؟ پلک فرو بست و شیر آب سرد را باز کرد و عطشوار به جان صورت داغش افتاد.