رمان آهار اثر شیوا الماسی پور لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
آهار دختری است که سرنوشت، بیرحمانه در بیستسالگی او را بیوه میکند. برای فرار از ازدواجی ناخواسته با مردی که هم سن پدرش است، چارهای جز پناه بردن به اتاق اردوان پاشا نسب، برادر شوهر سابقش، ندارد. مردی که برخلاف ظاهر سرد و مغرورش، عشق را دوباره در دل آهار زنده میکند. اردوان، جوانی سرکش و بیباک، پس از دو سال دوری، به ایران و خانهاش بازمیگردد؛ بازگشتی که او را در برابر عشقی ممنوعه قرار میدهد—بیوهی برادرش، زنی که برای فراموش کردنش از ایران گریخته بود. اما سرنوشت، بازی تازهای را آغاز کرده است. آهار برای رهایی از سرنوشتی که دیگران برایش رقم زدهاند، به اردوان پناه میآورد و این نزدیکی، زخمهای کهنه را دوباره باز میکند…
چی بگم، چند هفته است حس میکنم لاغر هم شدی، به نظرم یه دکتر برو…لبخندی زدم. نمیدونم چرا انقدر پیگیر حال من شده امروز…؟دیگه داشت کلافه ام میکرد و رو اعصابم راه میرفت.!- فکر نکنم چیز مهمی باشه…چند ثانیه ای سکوت کرد و با زدن چشمک، سرش رو نزدیک آورد و گفت: – میگم نکنه حامله ای کلک و چیزی نمیگی؟با این حرف یهویش، شوکه غذا تو گلوم پرید و به سرفه افتادم…حامله باشم…؟ نه امکان نداره! با خوردن یه کمی آب کمی حالم جا اومد.- چیه دختر هول کردی؟ حامله ام باشی که اشکالی نداره بلاخره تازه ازدواج کردین خب حتما دوست دارین بچه دار بشین.
بچه دار شدن واقعا حس قشنگیه که میخوام تجربه اش کنم. ولی نه الان و با این شرایط سختی که داریم.حتی پول اجاره خونه رو هم با مکافات جور میکنیم. بچه دار شدن تو همچین شرایطی فقط یه حماقته…!- نیستم…اتفاقا پریودم. اینو گفتم تا دست از سرم برداره و سوال پیچم نکنه…!با لبخند سری تکون داد و انگار باور نکرده بود. اما مهم همین بود که دیگه چیزی نگفت و مشغول خوردن بقیه غذاش شد.فکرم حسابی درگیر این حرفش شد. اگر واقعا باردار باشم چی…؟این ضعف شدیدی که دارم نکنه بخاطر همین باشه…؟انقدر غرق کار شده بودم که تاریخ پریودیم رو فراموش کرده بودم و یادم نبود.
عرق سرد پشت لب هام رو پاک کردم. استرس بدی گرفتم….باید بدون اینکه کسی بفهمه امشب یه بیبی چک بگیرم از داروخونه و تست بدم تا مطمئن بشم. با انداختن کلید، در رو باز کردم و وارد خونه شدم. سر و صدایی از آشپزخونه میاومد و مشخص بود اردوان برگشته. با آویز کردن کلید به جاکلیدی، سمت آشپزخونه قدم برداشتم که همزمان اردوان با سینی توی دستش بیرون اومد.- سلام. با گذاشتن سینی روی میز جوابم رو داد و کباب ها رو توی بشقاب چید.- سلام. لباسات عوض کن بیا سرمیز…با تکون سرم سمت اتاق رفتم. لباس هام رو با تاب و شلواری عوض کردم و کیفم رو به کمد آویز کردم.
بیبی چکی که سر راه گرفته بودم رو در آوردم و روی میز آرایشم گذاشتم. اونقدر گرسنم بود که انجام دادنش رو به بعد شام موکول کردم. با بیرون رفتن از اتاق، صندلی کناری اردوان رو کشیدم و نشستم. بوی کباب اونقدر خوب بود که نتونستم طاقت بیارم و شروع به خوردن کردم. با احساس پر شدن معده ام کنار کشیدم و دستم رو سمت شکمم بردم. ممکن بود یه تیکه از وجودمون اونجا باشه؟ من….باردار بودم؟دوست داشتم حس اردوان راجب بچه دار شدنمون بدونم. هر چند که هنور چیزی مشخص نبود اما کنجکاو بودم.- اردوان؟ با قورت دادن لقمه ای که دهنش بود، سرش رو به سمتم چرخوند.