رمان اگر فردایی باشد اثر اقلیما لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
این داستان، قصهای دختری به نام رها است که آزار شوهرخواهرش را میگیرند و بار سنگین این راز را بر دوش میکشند. او خود را مقصر میداند و در ترس از فروپاشی خانوادهاش، تصمیم به سکوت گرفته است. رها برای فرار از این سایهی تاریک، محل زندگیاش را ترک میکند و در این مسیر عشقی یکطرفه میشود. این سفر، سفری است به دل ها و زخم ها؛ آیا رها میخواهد خود را سنگین کند، میکند و را نجات میدهد، یا در گرداب بیپایان این درد خواهد رفت؟
سری بالا انداختم و تکیه ام را به صندلی زدم و گفتم: نچ… اصلا اصرار نکن که از من یکی نمیتونی حرف بکشی. شانه ای بالا انداخت و تخس گفت: فکر کردی الان منت میکشم؟ نگو اصلا، بالاخره که میبینم. از آنجایی که میدانستم از شدت کنجکاوی درحال ترکیدن است، خندیدم و از پنجره به بیرون زل زدم. ملیکا شاخه ی درختی را کنار نگه داشت تا ما رد شویم و بعد خودش پشت سرمان آمد. ایستادم تا کمی جلو بیفتد و سپس پشت سرش حرکت کردم. وسایل دست ما بود و هرچه اصرار کرده بود پوریا نگذاشته بود چیزی را حمل کند و او هم بنا به گفته ی خودش برای جبران شاخه های مسیر را برایمان کنار میزد.
میترا پایش را چوب خشکی گذاشت و با چندش گفت: وای فکر کنم یه عنکبوت و له کردم! کمی قدم هایش را تند کرد و همپای ملیکا شد و گفت: میگم پوریا، اینجایی که میریم امنه؟ گرگ و شغال نخورنمون! پوریا دستی دراز کرد و شال میترا را تا نوک بینیاش جلو کشید و صدایش را درآورد. بیتوجه به غرغر های میترا گفت: گرگ و شغال چیه عجوزه ی شماره دو؟ کلا نیم ساعت از شهر فاصله داریم. – حالا اگه گرگ و شغال اومد پیشمون چی؟ نگاهی بهم انداخت و پاسخ داد: هیچی، تو و میترا رو می اندازم جلوشون حواسشون و پرت کنید. خودمم دست زنم رو میگیرم فرار میکنیم.
مشتم را جلوی دهانم گرفتم و به سمت میترا چرخیدم: عجب آدمیه ها! میترا سرش را به تایید تکان داد و گفت: این عجوزه چیه جدیدا یاد گرفتی میگی؟ پوریا جلوتر از ما از سراشیبی بالا رفت و یکی یکی با گرفتن بازوهایمان از آنجا ردمان کرد و گفت: چند روز پیش ملیکا داشت یه برنامه کودک نگاه میکرد، توش یه شخصیت شرور داشت هی همه صداش میزدن عجوزه، از اونجا. میترا خواست چیزی بگوید که شنیدن سلامی ساکت شد و بهت زده به منظره ی مقابلش خیره ماند. سرم را چرخاندم و نگاهش را دنبال کردم. رضا، حامی، بهزاد، ندا و یک پسر دیگر دور هم نشسته بودند و آتشی وسطشان بود و سه چادر مسافرتی را پشت سرشان برپا کرده بودند.
بهزاد اولین کسی بود که با دیدنمان از جا بلند شد و سلام کرد. بقیه هم یکی یکی از جا بلند شدند و سلام کردند. لبم را تر کردم و سعی کردم تا حد ممکن به حامی نگاه نکنم، بعد از دیوانگی آن روزم کمی از او خجالت میکشیدم. ضربه آرامی به میترا زدم تا به خودش بیاید و آنقدر خیره بهزاد بدبخت را نگاه نکند. سرش را به سمتم چرخاند و زیر لب چند فحش نثارم کرد. به سمت بهزاد رفت و مصنوعی خندید. – به به سلام آقای رحیمی، شما کجا اینجا کجا! بهزاد که از ابتدای دیدن میترا لبخند به لب داشت، با دست به من اشاره کرد و گفت: والا شادروان دعوتم کرد، گفتم زشته نیام.