رمان مو نارنجی من اثر مریم صدر لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
نگاهی به زندگی درهمتنیدهی زمینداران و کارگران یک مزرعهی خانوادگی در حومهی لاهور، تصویری زنده و پر از جزئیات از مردمی با روابط پیچیده خلق میکند. خدمتکاران عمارت مجلل یک فئودال، روستاییانی که چشمانتظار لطف او هستند، و آشنایانی که به امید شانس بهتر راهی شهر شدهاند، هرکدام با چالشهای خاصی دستوپنجه نرم میکنند: از سکون و روزمرگی گرفته تا فرسایش بیرحمانهی سنتها و ضربهی تغییرات ناگهانی. همهی آنها بهناچار باید خود را برای رویارویی با ناشناختهها و ناپایداریهای زندگی آماده کنند…
خلاصه رمان مو نارنجی من
من بغض کردم اما رایین گفت:انگاری همه از چسبوندن تو به من خوششون میاد! من که دیگ واسم مهم نبود که قراره دربارم چه فکری بکنه. گفتم:آخه همه میدونن دوستت دارم! تازه به همه ثابت شده عشقم الکی نیست به جز تو… “تو” تو رو با تحکم گفتم… لبخندی زد و بیرون رفت! ساعت۱ظهر بود و من مثل بید به خودم میلرزیدم .. در باز شد و رایین با شلوار راسته ی مشکی و تیشرت آبی رنگ و یک کت چرم مشکی که تنش بود وارد شد. رایین وارد اتاق نهال شدم لباس هاشو نپوشیده بود و حاضر نبود… به خودش میلرزید و نگاهش به من بود.
گفتم:چرا حاضر نیستی دختر؟ گفت:اون منو…منو میکشه! گفتم:غلط میکنه. بعد روی همون بلیزش مانتوشو تنش کردم شلوارش رو دستش دادم و گفتم:بیرون منتظرت میمونم. چند دقیقه ی بعد از اتاق بیرون اومد. باران و آوا هم حاضر شدن. نیم ساعت بعد محل مورد نظر بودیم. نهال نزدیک بود بیفته که بازوشو گرفتم و همونطوری به سمت اتاق مورد نظر رفتیم. فضای خفقان آوری بود.سیروان همراه یک سرباز به جایگاه رفت. نهال سرشو به شونم تکیه داد. دستای سردشو توی دستم گرفتم و زیرگوشش گفتم:نگران نباش من پیشتم!
فکر کنم همون یه جمله کافی بود تا آروم بشه!!! به کمک سیاوش وکیل گرفته بودیم. ۱۵دقیقه از صحب های قاضی و داد و بیداد های سیروان و دروغ های وکیل سیروان میگذشت. قرار شد نهال به جایگاه بره و داستان رو تعریف کنه… با پاهای لرزون بلند شد و رفت قبلش اروم بهش گفتم:جون من آروم باش و اون بی حرف به جایگاه رفت. شروع کرد به گفتن:اون روز من سرما خورده بودم و قرار شد شرکت نرم. بیدار که شدم در زدن به هوای اینکه باران و آوا و یا شاید رایین باشد در رو باز کردم و به سمت آشپزخونه رفتم تا چای بریزم. اما یهو…یهو یکی از پشت موهامو کشید.
بغضش شکست و زد زیر گریه! آخ من چقدر احمقم چرا خواستم آروم باشه؟آخه چه دختری توی چنین وضعیتی آرومه؟ صداشو دوباره شنیدم که با گریه تعریف میکرد: سیروان بود. فریاد میکشید که نمیزاره من با رایین ازدواج کنم. منو میزد و میگفت منو میکشه!میگفت خوردم میکنه! اون پست فطرت منو کشت،آرزوهامو…روحمو…دنیامو کشت گریش بلند تر شد و فریاد گفت: اینقدر منو زد که بین بیداری و بیهوشی گم بودم،اینقدر درد داشتم که نمیتونستم جلوشو بگیرم… حتی نمیتونستم جیغ بکشم و کمک بخوام… من التماسش کردم اما اون توجهی نکرد… چشم که باز کردم دیدم رایین کنارمه ولی زندگیم نابود شده…