رمان استیصال اثر نسترن اکبریان لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
همهچیز در هالهای از بوی خون غرق شده بود. عطری کهنه از جنایت، پس از سالها بار دیگر در جانِ حوا زنده شد، و انگشتِ اتهام، با خطی تیره، بر سایهی عشق فرود آمد. ذهنش پر از ابهام بود، اما او دیوانه نبود؛ یقین داشت که تنها خودش حقیقت را میداند و اینان بودند که با برچسب دیوانگی، به دنبال راه گریزی برای خود میگشتند. میخواستند او را مجنون جلوه دهند تا بار گناه از شانههایشان سبک شود، اما چه کسی قادر بود پرده از راز حقیقت بردارد؟
توی اون تیمارستان دفن کردم پس چه جلوی امیر چه هیچ کس خودتو کوچیک نکن! چیزی همانند پتک حرف هایش را در سرم می کوبید. سرمای وجودم بخار و شعله ای از خشم تماماً مرا قالب کرده بود. نطقم از شدت خشم گشوده شد. هرچند بی جان اما خب توهم؟ کیان توهم؟ من توهم زدم؟ چرا؟ چرا توهم زدن هان؟ الکبریاء لب به دهان کشیدم تا پاسخش را شنیدار شوم بود سکوتش چه معنا داشت؟ چرا نمی گفت منشأ توهمات قتل خواهرم به دست او بود قتل فرشته ام به دست برادرم امیر … چرا نمیگفت دیوانه نبودی و من میخواستم خود را برهانم؟
با همان صدای مغموم دوباره لب زدم : -چرا ساکتی؟ من توهم زدم؛ آره؟ باز شدن آن صدای بم به صورت ناگهانی عادت همیشگی اش بود. جوری با سخنانش غافلگیرت می کرد که این اکبریان دقایقی در شوک سپری میکردی ! آره! توهم میزدی توهم زدی الآن هم امیر با آمدن نامش برای اولین بار شیشه صدای کیان را درهم شکسته و رشته کلامش را گسستم : دو ساله ام که تو رو اینجا میبینم این هم توهمه که اشین مشکی سایه به سایه دنبالمه! امیر؟ اون هم توهمه همه تون تو همین اون شب هم توهم بود؟ ! خشم رخنه کرده به جانم نیرویی به من داده بود.
در جایم نیم خیز شدم و با تیکه دستم به صندلی راننده تقریبا در جایم نشستم به اویی که فرمان را میان دستانش میفشرد چشم دوختم. نگاهش به مقابل و جاده تاریک و خلوت بود . همان طور خیره به دستش که از شدت فشار، رگ هایش بالا آمده بود، با بغض ادامه دادم : اگه تو همین توهمه الآن توی خاک سرد خوابه؟ آر توهم بود چرا خواهرم نیست؟! بگو کجاست! مگه نمی گی توهمه؟ بغض هر لحظه بیش از قبل در گلویم بالا می آمد و به نفسم خنجر میکشید مخبریا بریایی -من رو ببر پیش خواهرم. کیان همش توهم بود پس من زنده ست؟ بگو دیگه زنده ست مگه نه؟
دستش به سمت قفل مرکزی رفت و بعد از زدنشان با صدای هشدار مانندی گفت : پیاده شو! زود ! ساعت دیجیتال کنار ظبط ماشین نگاه کردم. ساعت متحیر به ساعت یک و نیم شب در کدام . رها میشدم؟ با اخم های بر اکبریان درهم کشیده لب زدم : چی؟ دست کوبیده شده بر فرمان موجب شد کمی عقب بپرم آ دهانم را فرو دادم . حوصله ی چرندیات و توهماتت رو ندارم گفتم پیاده شو! الآن ! پاشنه کفشش داشت میفشرد با هر کلامش غرورم را مد آن قدری خشمگین بودم که سر گیجه و شکسته ترم سیاه شدن چشمانم برایم بی اهمیت بود. با آرنجم بر صورت کشیدم و به همراه صورت خیسم، موهایم را نیز کنار زدم .