رمان آناشید اثر nastaran_A_N لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
دختری به نام آناشید، مجبور میشود به خاطر شرایط دشوار زندگی، در خانه فردی غریبه بماند. با اینکه خانوادهای دارد، اما برای حفظ امنیت جانش چارهای جز پناه بردن به آن خانه و کار کردن در آنجا ندارد. بدهیها و فقر او را به مسیری کشانده که از مقصدش بیخبر است، اما آناشید به قدری قوی و با اراده است که برای رسیدن به خوشبختی در آیندهاش، حاضر است هر سختی را تحمل کند. مشکلات برایش معنایی ندارد، زیرا هرکدام را یکییکی پشت سر میگذارد و همیشه آماده رویارویی با چالشهای جدید است. اما آیا او میتواند معنای عشق را در این مسیر درک کند؟ آناشید، دختر آتش و خورشید، با همه سختیها، همچنان به راهش ادامه میدهد.
اولین باره میبینم کسی به بیماری صرع مبتلاست.. عوامل پیشگیریش چیه؟ – دکتری؟ با اون حال خرابم نزدیک بود بزنم زیر خنده. مهراد هم با همون لحن عادیش جواب کیانو داد: – نه ولی می خوام بدونم – هیچی فقط از استرس بدور باشه – همیشه میارینش بیمارستان؟ – نه . وضع الانش مثل همیشه نبود. وخیم تر شده مهراد آهی بلند کشید : – توی ماشین دستش می لرزید.وقتی علتش رو پرسیدم گفت از خستگیه – آنا سعی می کنه اینو از همه پنهون… بلند بلند سرفه کردم. آره، از همه پنهون می کنم. چون نمی خوام بهم ترحم کنن. کیان سریعا چرخید سمتم و از جاش بلند شد.
به زور لبخند زدم.پشتمو صاف کرد.گفت: – خوبی آنا؟ وقتی تاری چشمام کاملا برطرف شد و حس کردم مردمک چشمم سرجاشه ،کیان رو نگاه کردم. صورتش خنده دار بود. بادمجون زیر چشمش بامزه ترش کرد! کیان گفت: – به چی می خندی ورپریده؟ با بی جونی به صورتش اشاره کردم: – صورتت خنده دار شده. تازه بادمجون زیر چشمت باحال ترش کرده. صورتشو آورد جلو صورتمو گفت: – خوب نگاه کن. چون دیگه همچین تصویری از من نمیبینی. بیشتر خندم گرفت.کیان رفت کنار و تازه مهرادو دیدم.اون از کیان بد تر بود. مخصوصا این که با ناراحتی نگاه می کرد.
دیگه کنترلمو از دست دادم و زدم زیر خنده. داشتم ریسه میرفتم که مهراد لبخند زد و باعث شد من ساکت بشم. یعنی یه لبخند تونست اینقدر منو شوکه کنه که ساکت بشم؟ عجیبا غریبا! پرستار اومد تو اتاق و سرم رو از دستم کشید. گفتم: – داداشی خوب خوبم بریم خونه دیگه. آقا مهراد هم خسته شدن بریم خونه هامون. منتظر حرفی بودم که مطمئنا شوکه ام میکرد.کیان نگاهی به مهراد انداخت و خیلی آروم گفت: – آناشید خونه نمیریم! – چرا؟ – میری خونه آقا مهراد. چشمم گشاد شد : – چـــــرا؟ کیان که عصبی بود سرش رو آورد جلو صورتم و با تحکم گفت : – چون نمی خوام تو روهم مثل بابا از دست بدم.
فهمیدی؟ سرمو انداختم پایین و شونه هامو انداختم بالا : – اون عوضی یه چیزی گفت حالا چرا کشش مید…. – ساکت شو آنا مهراد از جاش بلند شد و کیان رو برد اون طرف تر و زیرگوشش چیزایی گفت. اومد پیش من و در حالی که داشت تو چشمام نگاه میکرد گفت: – آناشید خانم. راه حل منطقی اینه که فعلا پیش ما زندگی کنید تا آبااز آسیاب بیفته. اینجوری کسی هم ناراحت نمیشه – چرا می خواین به ما کمک کنین؟حس دلسوزیت گل کرده؟نمی خوام آقا – یه کم فکر کنید.بزارین پای این که به خاطر مادرمه.. سرمو برگردوندم.ادامه داد: – خونه خودتون امن نیست .