رمان قربانی عشق و نفرت اثر بهار محمدی لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
آیلین رادمهر دختری است که پس از یک تصادف مرگبار، سالهاست خانوادهاش را از دست داده و اکنون با خانواده خالهاش زندگی میکند. او در جریان اتفاقاتی، با افرادی روبرو میشود که رازهایی از گذشتهاش را برایش آشکار میکنند. این حقایق نه تنها زندگی او را زیر و رو میکند، بلکه او را در مسیر پر فراز و نشیب عشق، نفرت، و انتقام قرار میدهد و او باید با واقعیتهای تلخی روبرو شود.
بعد از در اوردن شال و مانتوم رفتم بیرون و مشغول خوشامد گویی به مهمونا شدم و کلی هم رقصیدم و سر به سر هرکی رسید، گذاشتم کلی هم سر میران بدبخت کرم ریزی کردم که اونم مدام واسم خط و نشون میکشید کنار میران نشسته بودم و مشغول بگو بخند بودیم این آرسام هم نشسته بود روبه رومون و عین میرغضب داشت نگام میکرد و با چشاش واسم خط و نشون میکشید منم از عمد کلی با میران گرم گرفته بودم و بلند قهقهه میزدم یعنی اگه آرسام رو میذاشتی از وسط دو نصفم میکرد تقریبا نزدیک سرو شام بود…
داشتم میرفتم ببینم کم و کسری چیزی نباشه که یهو یکی دستشو گذاشت رو دهنم و از پشت کشیدم لای درختا یا خدا این دیگه کیه ؟؟؟ دستشو از رو دهنم بر داشت و منو به سمت خودش برگردوند وا این که آرسامه ؟؟ خواستم دهان باز کنم تا چیزی بگم که مهر سکوت به لبام زد و محکم لبامو بوسید چشام اندازه نعلبکی شده بود حالا هرچی هی من هلش میدادم عقب مگه تکون میخورد ؟؟ بلاخره اقا دست کشید و تا خواستم یکی بکوبم تو صورتش دستمو گرفت و منو محکم کشید تو بغلش و دم گوشم گفت آرسام : آیلین هیچی نگو باشه ؟ میدونم اشتباه کردم…
زود قضاوت کردم ، هرچی لایق خودم بود بارت کردم ، بهت اجازه حرف زدن ندادم حتی از لجت با اون دختره آشغال نامزد کردم اما خودتو بذار جای من درست همون شبی که میخوای به عشقت اعتراف کنی یهو عشقت غیبش میزنه اونم با دوست صمیمیت دوروزم ازشون خبری نمیشه و هرچی زنگ میزنی هیچکدوم جواب نمیدن خب تو جای من بودی چه برداشتی میکردی ؟ نمیخوام خودمو تبرعه کنم چون میدونم باید بهت اجازه حرف زدن میدادم اما باور کن اون لحظه دست خودم نبود داشتم آتیش میگرفتم آیلینم فقط خدا میدونه از وقتی حقیقتو فهمیدم چه حالیم تو هم که نمیذاشتی باهات حرف بزنم…
آره میدونم اشتباه کردم اما بخدا به اندازه کافی تنبیه شدم فقط یه فرصت دیگه بهم بده خواهش میکنم ، منو ببخش آیلین باور کن دیگه تحمل ندارم فقط یه فرصت باشه ؟؟؟ چند مین سکوت بینمون حکم فرما بود آرسام راس میگفت خب یه جورایی تقصیر منم بود تازه خودمم دیگه طاقت لجبازی نداشتم واسه همین دستای آویزون مونده امو بالا آوردم و دورش حلقه کردم اونم بیشتر منو به خودش فشار داد و گفت آرسام : این یعنی بخشیدی ؟ من : فقط همین یه بارا؟ آرسام : قول میدم حالا آشتی ؟ من : آشتی آرسام : نفس منی تو حالا کی با خانواده خدمت برسیم ؟
من : تو بیا بریم تا ابرومون نرفته کسی بیاد ، حالا در مورد اون حرف میزنیم آرسام هم لبخندی زد و از بغلش بیرون اومدم و با فاصله از هم پیش مهمونا برگشتیم آخر مراسم بود عروس میخواست دست گلو پرت کنه ای باباااا اخه این مسخره بازیا چیه ؟ از صدای جیغ دخترا فهمیدم که دست گلو پرت کرده و یهو یه چیز افتاد تو بغلم هیییی خاک به گورم افتاد تو دست من حالا یکی مسخره بازیای اینا و چشمکای آرسامو جمعش کنههههه خلاصه بعد از کلی حرص خوردن من نوبت قسمت مورد علاقم هم رسید عروس برووووون بعد از کلی بوق بوق و جیغ و داد و ایجاد آلودگی صوتی آیدین و آرام رو راهی خونه جدیدشون کردیم.