خلاصه کتاب:
داستان درباره پسریه که با هدف دزدی وارد یه عمارت سوخته میشه ولی تو زیر زمین اونجا به جای گنج یه دختر پیدا میکنه و یادش میاد که قبلا اونو یه جایی دیده! برای همین تصمیم می گیره...
خلاصه کتاب:
مدیرعامل بزرگترین مجموعهی هتلهای بینالملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمههای سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم ممنوعهاش با مهمون ویژهی اتاقِ vip هتلش به دست دختر تخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و...؟
خلاصه کتاب:
چهل روز از آن روزِ اول می گذرد...چهل روز پیش را یادت هست ویهان؟! آخ ببخشید، ویهان نه آرش، آرش بودی هان؟ درست می گویم؟! چهل روز است که من مدام با خودم تکرار می کنم چرا؟.. شاید ندانی اما، بیجوابی برایِ بعضی چرا ها خیلی میتواند کشنده باشد! چهل روز است که من لب از لب باز نکرده ام نه اینکه نتوانم نه! گمان میکنم بعضی وقت ها کلمات بی ارزش میشوند وقتی که به بزرگیِ رنجی که بر شانه هایت سنگینی میکند فکر میکنی!
خلاصه کتاب:
به روزهای کهنه که برمیگردی ردپایی از اشتباهات میبینیم. اشتباهات کوچیک و بزرگی گاهی سایه اش تا ابد دنبالمون میاد. درست مثل سایه مرگ سرد و وحشت آور... قصهی یک زن یک مرد یک کودک و یک قوم تکرار میشه. هرکس به دنبال حرمت خودش میدوه. یکی حرمت دل و دیگری حرمت خون و هم خونی... یک قصه ای که ساده شروع میشه. ساده رو شاید این روزا طور دیگری باید معنا کرد چون سادگی و بغض و دلتنگی همراه هم میاد. دو روایت از دو زمان که سپری شده و درحال سپری شدنه اما نقطه اتصال این اتفاقات ...
خلاصه کتاب:
سلاله، دختری قوی و خود ساخته که به خاطر اتفاقات تلخی که تو خانوادش افتاد، تهران رو ترک کرد و همراه دوستش رفت شیراز... فال حافظ و فالوده و عطر بارون روی برگ درخت های خیابونهای شیراز حسابی چسبید بهش و یادش رفت زخمهای دلش رو... قسم خورده بود برنگرده به تهرانی که براش فقط درد بوده و تنهایی، اما چرخ روزگار به ساز دل ادم ها نمیچرخه... بعد از سال ها، برخلاف خواستهی دلش مجبور میشه برگرده تهرانو به خاطر وضعیت خانوادش میره دنبال کار و تو این مسیر با مردی آشنا میشه که...
خلاصه کتاب:
رمان راجع به سروان مازیار آرامش و دختری به نام سونیاست. سونیا دختری که بخاطر شیطنتهاش چند بار به دردسر میفته و تو جاهای مختلف دستگیر میشه، هربار هم مأمور رسیدگی به پروندهش مازیاره. از اونجایی که سونیا خانوادهای نداره، آخرین بار که دستگیر میشه، مازیار برای آزادیش شرط میذاره و اون شرط چیزی نیست جز ...
خلاصه کتاب:
پاهایم را زیر صندلی بههم پیچاندم و کف دستم را با حرص به مانتوام کشیدم. عرق لعنتی! نباید هول میکردم، نباید خراب میکردم، من به این کار نیاز داشتم! شش سال درس نخوانده بودم که بنشینم توی خانه و بچه نگه دارم! باید به همه ثابت میکردم آدم درجا زدن نیستم. به حسام فکر کردم و لبخند کل صورتم را پوشاند. به او فکر کردم، وقتی که صبح داشت بدرقهام میکرد ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.