خلاصه کتاب:
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود. فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفتهاش سنگینی میکند نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویریاش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد نشان دهد همه چیز تحت کنترل اش است و پیش روی این درد پر طمع مرگبار هنوز از ظرف تاب و تحملش سرریز نشده. درد اما تظاهر، قدرت و طاقت را مگر میفهمد؟ لعنتی تنها میخواهد پیش برود، رگ و پی تنش را در نوردد بعد هم خون تنش را بخشکاند و نفسهایش را برای غنیمت از این جنگ نابرابر به یغما ببرد ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.