خلاصه کتاب:
من سامانتا هکر FBI هستم. وقتی پشت صفحه کامپیوتر میشینم، با همه فاصلهای امن دارم. دختری منزوی، قدرتمند و تا به حال هیچ مردی من رو تو زندگیش نداشته... اما داستان از جایی شروع شد که... اسیر دستهای پروردگار مواد مخدر کلمبیا، آندرس مورنو شدم. اون زخمی و ترسناکه. و برادر بیرحمش کریستیان دستور داد که من رو بکشن. من سعی کردم برای حفظ خودم بجنگم ولی نتونستم از دستشون فرار کنم. اون میخواد که اون رو بپذیرم، ولی مغزم نمیتونه به بازی گرفتن استادانهاش جواب نده. وسواس بیمارگونهاش اشتباهه، اما شاید من هم، یه بیمار روانی باشم ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان دونی " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.