رمان تولد یک معجزه اثر سارا شیفته لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
امید، دکتری جذاب و دوستداشتنی که کمتر کسی از او دل نمیبرد، همواره از صحبتهای عشق و ازدواج خسته بود و به آنها اهمیتی نمیداد. او هرگز فکر نمیکرد که سفر به روستایی دورافتاده مسیر زندگیاش را تغییر دهد. اما با دیدن دختری با چشمان رنگین و روحیهای بازیگوش، تمام وجودش دگرگون شد. او بدون توجه به موانع و سنگریزههای مسیر زندگی، با تمام وجود به سمت این عشق دوید. درست وقتی که فکر میکرد چیزی بین او و معشوقش نمانده، رازهای مدفون از گذشتههای دور ظاهر شدند و باعث شدند تا سرنوشت پیچیدهتری برای امید و سلما رقم بخورد.
محترم چندین بار صورت او را بوسید و طلب حلالیت کرد اما با دیدن سلما در چهارچوب درب نگاهش به روی او ثابت ماند و دستش از دور پریوش شل شد. چشمانش بیاختیار میبارید. با پاهایی لرزان به سمت او رفت. سلما گیج و مات در جا مانده و اصلا او را نمیشناخت. نگاهش لحظه ای به سمت امید و بیبی برگشت که هر دو با لبخند شاهد این لحظه بودند. محترم هر دو بازوی او را گرفت و با حظ به او چشم دوخت. _ قربون قد و بالات برم مادر. چقدر حسرت این روزا رو کشیدم. سلما با تردید پرسید: مامان محترم؟ او با مهر نوهاش را محکم در آغوش کشید و دست بر روی موهای مثل شبش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد.
_ جون دلم بچه ام … نفسم … ببخش که دیر پیدات کردم. دست های سلما هم با هقی کوچک که زد، به دور او پیچید و اشکش روان شد. غم سال ها طرد شدن و تنهایی و نخواستنش را در آغوش مادربزرگش خالی کرد او هم صبورانه او را نوازش کرده و آرام کرد. وقتی همگی آرامتر شدند، بیبی از آنها دعوت کرد که داخل بیایند. ماهرو هم در حال آماده شدن برای رفتن بود که با صدای آنها از اتاق بیرون آمد و با شوق خودش را معرفی کرد و کنارشان آمد. امید از فرصت استفاده کرده و پرسید: _ بیبی اگر اجازه بدید من و سلما برای آزمایش خون بریم. من امروز برای همین کار مرخصی گرفته بودم.
محترم بلافاصله جواب داد: اجازه نیست. باید اول درست بیای خواستگاری دخترم. همین جور الکی که نیست. امید متحیر نگاهش بین محترم که نگاهش جدی بود و خنده ریز بیبی، میگشت و بدنبال شوخی بودن در میان کلام او میگشت اما چهره جدی او خط بطلانی بر روی افکارش بود. _ ولی مامان … _ ولی نداره .. الکی که نیست. ماهرو با خوش خنده ای وسط پرید. _ وای قربون دهنتون مامان محترم. اون روز که امید تک و تنها اومده بود، دلم ریش شد .من و ماهان هم طرف عروسیم و میایم. امید اخمی کرد. _ کجا میاین؟! شما که همین جا هستید. دیگه مثل آش و کشک خاله ام شدین.
ماهرو بدون اینکه ناراحت شود، بلند خندید. سلما دست دور گردن ماهرو انداخته و او را محکم بوسید و با شیطنت گفت: _ وای امید آش و کشک خاله ات چه خوشمزه است و نمیشه ازش دل کند. امید با حرص لب بر لب فشرد. _حالا هی یار جمع کنید اما مامان محترم، حریف قدری هست. _ منم طرف عروسم. با شنیدن این حرف چنان سرش به طرف مادربزرگش برگشت که گردنش صدا داد. _ وای مامانننن !!! پس من با کی بیام؟! … اصلا حالا که فامیل عروس و داماد قاطی شدن، همین جلسه رو بله برون حساب کنید تا ما هم زودتر بریم سر زندگیمون.