رمان گلاویز که تبخیر شد اثر صدف_ز لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
گل آویز دختری است تنها و سرخورده ، پر از عقده های روانی … دختری که از کودکی با داغ سنگین یتیم بودن بزرگ شد … اما دل باخت به تنها مردی که به او احترام میگذاشت و تنهایی عجیب و گریه آورش را میشکست ، اما … باز هم ازدواج اجباری داریم … اجباری که اینبار به جای عشق و دلدادگی ختم خواهد شد به همسرکُشی…
پرسید : – چرا این کارو کردی ؟ برای بار چندم بود که این سوال را میپرسید ؟ بار پنجم ؟ دهم ؟ صدم ؟ گل آویز آب دهانش را قورت داد : – من … اون کارو کردم ؟! صورتش را نمیدید ، سرش را تا حد ممکن پایین انداخته بود . اما پوزخندش را میتوانست احساس کند . – نکردی ؟ جواب نداد . مرد کمی عقب کشید … صدای کشیده شدن پایه های صندلی چوبی اش روی سرامیک های کف اتاق به هوا برخاست ، و بعد از جا بلند شد . – حرف بزن ، بگو ! من درکت میکنم ! ازش متنفر بودی ؟
عجیب بود ، اما توی صدایش دلسوزی موج میزد . گل آویز لب های خشکیده اش را با نوک زبانش تر کرد . – بودم … متنفر بودم ! ازش بدم میومد ! – برای همین کشتیش ؟ – من کشتم ؟ – نکشتی ؟! درمانده بود ، دلش میخواست گریه کند . – نمیدونم … به خدا یادم … مرد با لحن سردی که صد و هشتاد درجه فرق کرده بود وسط حرفش پرید : – قسم نخور ، دروغ نگو ! دروغ کارتو بدتر میکنه فقط ! – دروغ نمیگم !
صدایش را بلند کرد : – داری دروغ میگی … فکر کردی من نمیفهمم ؟ مادربزرگت توی حیاط بوده ، دیده که تو هلش داری ! – مادربزرگم خونه ی ما بود ، نمیتونست به اون سرعت خودشو برسونه توی حیاط ! – ولی رسونده و دیده که تو بودی ! – نمیدونم … چیزی یادم نیست ! خم شد روی شانه اش ، با تمسخر گفت : – جدی ؟! ولی اینو یادت بود که مادربزرگت توی خونه ی شما بود و نمیتونست خودشو برسونه حیاط !
و به سرعت از او فاصله گرفت . گل آویز گیج شده بود ، آب دهانش را به سختی قورت داد . – همینطوری گفتم ! – چی ؟ به گریه افتاد . – حدس زدم ! – گریه نکن بفهمم چی میگی ! – من چیزی یادم نمیاد ! – داد نزن ! صداتو بیار پایین ! لبش را گاز گرفت ، پلک های سوزانش را روی هم فشرد و بی صدا گریه کرد . مرد باز برگشت و روی صندلی اش نشست . باز نگاهش مهربان شده بود . – چی یادت میاد ؟ هر چی یادته برام بگو !