رمان خاوین اثر ساقی میر لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
خاوین قوام، تک پسر حاجنصرتالله قوام، صاحب بزرگترین و بهنامترین شرکت حمل و نقل دریایی ایران، از تاجرهای سرشناس است. پسری که برخلاف اعتقادات سفت و سخت پدرش تفریحات و عیاشیهای مختص به خودش دارد و قرار است بعد از ازدواجش با دخترعمویش تک فرزندِ عنایتالله قوام، تمام ثروت خاندان قوام به نام او و مهلا شود.اما یک شب در جزیرهی کیش بقایای جامانده از رابطهی پنهانش کار دستش میدهد و خدمتکار هتل یک ماه بعد با جواب مثبت بارداریاش، درست در شب عروسی خاوین و مهلا، دنیا را روی سر خاوین و آیندهاش خراب میکند تا قصه در تقابلی تنگاتنگ میان عشق و نفرت، مسیر پرچالشی را طی کند.
جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بیحوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهم دور تا دور اتاق لوکس چرخید و خسته تر از قبل، آهی کشیدم. ملحفه ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده را که روی زمین افتاده بود با چندش برداشتم و در سطل زباله ی همراهم انداختم. – ساقی میراز دیدن عکس توت فرنگی رویش پوزخند زدم. چرا میوه ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق، دیشب رزرو یکی از خر پول های زمانه بود. از بچه های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش میآید و میخواهد خلوت داشته باشد، این اتاق روبه دریا را رزرو میکند.
ُمرفه ی بی درد عالم بود که برای زن بازی هایش هتل بهنام و پرستاره ی ما را در اختیار میگرفت.در دلم حسر ِت تمام نداشته هایم را کشیدم و به دختری که یک روزی ز ِن این مرد تاجر و مادر بچه هایش میشد، حسادت کردم… بدون شک خوشبختترین بودند! –باز که رفتی تو فکر… دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را بی حوصله برداشتم. برای منیژه سر تکان دادم و موبایلم ویبره رفت. اسم و شمارهی موسی، چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چه از جانم میخواست؟ با صدایی مرتعش و لرزان گفتم: –بله… سلام. صدای خمارش گوشم را آزار داد:-تن لَشتو جمع کن آخر هفته بیا بندر… خواستگاری و شیرینی خورونت باهمه.
بغض، یک دفعه تمام گلویم را پر کرد. میخواستند من را به آن پیر خرفت شوهر بدهند که جیره ِی کثافت کاری های خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند.سکوتم که طولانی شد، فریاد زد: –نشنیدم بگی چشم؟ – ساقی میرلبم را از شدت بغض گزیدم و برای ده سال، هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم، بالاجبار و به زور “چشمی گفتم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بیاختیار به کاندوم افتاده روی زمین افتاد.لب های بیاختیار تکان خوردند و صدایش کردم: –منیژه؟با این که چندشم میشد، اما برداشتمش. چند ثانیه زمان برد تا مردد داخل سطل انداختمش. –بگو. از فکری که یکباره در سرم افتاده بود، وحشت کردم. اما مرگ یکبار و شیون هم یکبار… یا میشد یا خودم را میکشتم.