رمان مربای پرتقال اثر بهار محمدی لینک مستقیم دانلود فایل PDF رمان جدید – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
سیاوش صرافیان، وارث نامدار یکی از اصیلترین خاندانهای تهران، تصمیم روزی گرفت از همهچیز دل بکند. او افتاد به دل کوچهپسکوچههای جنوب شهر، جایی که عربده و لاتبازی جای میراث خانواده را گرفت. کسی که میتواند صاحب قدرت و ثروت باشد، حالا خودش را در گرداب بیسرانجامی غرق کرده بود. اما درست در لحظهای که همهچیز رو به سقوط بود، دختری از راه رسید. سوگند آریانفر، وکیل جوان و مصمم، کسی که آمده بود تا دست او را بگیرد و نجات دهد از دامی که خودش برای خودش پهن کرده بود.
وا مشتاق این است آرش بالاخره این مقاومت نصفه و نیمهاش هم ترک بخورد و بند را به طور کانل به آب دهد. جهانگیر حرصی و چپچپ نگاهش می کند و با لبخند میگوید: – شما ببند بابا جان! ببند که با شما هم من یه صحبت کوچیک داشتم! به سیاوش میگوید: – من قول میدم. باهات حرف میزنم و همه چیزو میگم. رفتارهای این کم عقل. و با دست به آرش اشاره میزند. که آرش با مسخرگی دست روی سینهاش میگذارد و تعظیم کوتاهی میکند و میگوید: – استدعا دارم. کم عقلی از خودتونه. جهانگیر به توجه به آرش ادامه میدهد: – رفتارهای این کم عقل هیچ دلیل منطقیای نداره، اما من بهت قول مردونه میدم، اگر چند روز صبر کنی علت تمام کارها و پنهانکاری هامو بگم بهت. روی این پدر پیرتو زمین نمیندازی؟ آرش قهقهه میزند و به جهانگیر اشاره میزند: – بزرگوار این جا میشه پدر پیر و فرتوت، وقتی دا ِف تایلندی زمین میزنه، جوون هیجده ساله.
از تکه ی آخرش، حتی سیاوش هم نامحسوس خنده اش میگیرد، اما برای اینکه روی آرش زیاد نشود چشمغره ای خرجش میکند و جهانگیر مینالد: – آرش ببند دهنتو! ببینم باز یه کاری میکنی ننه ت بره خونه باباش یا چی! آرش نمایشی زیپ دهانش را میکشد و با چشمانی خندان، شانه بالا میاندازد. جهانگیر امیدوار از سیاوش میپرسد: – هوم؟ چی میگی بابا؟ روی منو زمین ننداز! سیاوش خسته و بیحوصله سر تکان میدهد. – خیلی خب. دستش را بالا میآورد و با انگشت شست، اشاره و سطش، عدد سه را نشان میدهد و تأکید میکند: – اما فقط سه روز خان دایی. چشمش را لحظه ای میبندد و سپس مستقیم به جهانگیر نگاه میکند و جدی میگوید: – فقط سه روز فرصت دارید با خودتون کنار بیآید و این سیرکتونو جمع کنید! بعد سه روز خودم میافتم دنبال حقیقت! نیش آرش در کمال بیشعوری دوباره چاک میخورد.
و ناراحت از این که جملات ردیف شدهی ذهنش را نمیتواند بر زبان بیآورد، در دلش میگوید: – حقیقت؟ ستون، فعلاً که حقیقت جنابعالی تو شکم زیدتون داره رشد میکنه. بزرگوار حسابشو از ما داره پس میگیره. از اتاق جهانگیر بیرون میرود. سمت اتاق خودش به راه میافتد. قبل از اینکه وارد اتاق شود، دوباره نگاهش روی در بستهی اتاق سوگند خشک میشود. به معنی واقعی کلمه، نسخش بود؛ نسخه بهترین کلمه برای توصیف حال سیاوش بود. سلول به سلول تنش، نسخ سوگند بود. از دست خودش حرص میخورد که حتی فرصت نداد کمی دخترک را ببیند و دلی از عزای چند ماهه در بیآورد. بدتر از سگ هار، از همان بدو ورودش، پاچهی سوگند را گرفته بود. حتی نگذاشته بود حرف بزند. ببیند برای چه به اتاقش رفته! مثل مجنونها، سری برای خودش تکان میدهد. نسخش دستور می ِن و عقلش نه، بد دهد وارد اتاق سوگند شود.
عصبهای بینیاش میخواستند دوباره عطر خواستنیاش را توهم بزنند. نفسش را با حسرت بیرون میفرستد و در اتاق را باز میکند، اما، در ب