رمان عشقی که تبخیر شد اثر فاطیما_ر لینک مستقیم دانلود فایل PDF – ویرایش جدید + سازگار با همه گوشی ها
مهتا، دختریست که با قدرت بینهایت پدرش در عمارتی عظیم، بزرگ میشود. امیر، پسریست که در دست سالارخان سخت زندگیکردن را میآموزد و عشقی که این میان ناگفته میماند و نابود میشود اما ….
اینبار پوزخند صداداری برای این حرفهای بچگانه حواله مان کرد و زیرلب گفت «بگذریم» که یعنی «بسه دیگه» و رو به رادین ادامه داد: – میخوام با ضیایی خودت مستقیماً کار کنی. – چرا؟ چی شد که یهو این تصمیمو گرفتی؟ – من دلیلی نمیبینم بخوام برای کارام به تو جواب پس بدم! اینجا منم که تصمیم میگیرم، بنابراین اگه قبول کردی که باشی یعنی که باید اعتماد کنی بهم. رادین مِهتریِ کسی مثل امیر را نتوانست تاب بیاورد، پس اول خودش و بعد تن صدایش بلند شد.
– کی گفته من تو رو قبول کردم؟ هنوز یادم نرفته چه کارایی با داییم کردین، الان انتظار داری دوباره با همون طناب پوسیدهت برم تو یه چاه دیگه؟ مگه از جونم سیر شدم؟ بعد هم تو اگه از آدمایی مثل سالارخان عبرت نگرفتی، من گرفتم. امیر که انگارنه انگار یکنفر با آن وضع و حال دارد حرف های درشت بارش میکند همانطور خونسرد و البته با کمی جدیت دست به بـ*ـغـل بسته و به چشمان درشت شدهی رادین مینگریست.
من هم که تا اینجا احساس هویج بودن به وجودم سرازیر شده بود، دیگر تأمل را جایز ندانستم و با عصبانیت از جایم بلند شدم: – چه خبره؟ چرا همه چی رو قروقاطی میکنین؟ اصلاً برای چی باهم دعوا دارین شماها؟ رادین نگاه خشمناکش را که تا آن لحظه به امیر دوخته بود به روی من پرتاب کرد و با همان لحن عتاب آمیز گفت: – وقتی از هیچی خبر نداری، دخالت نکن. همین ندانستن داشت بیش از حد برایم سنگین تمام میشد، پس کم نیاوردم و جلوتر رفتم و در یکوجبی صورتش داد زدم: – تو که از همهچی خبر داری چرا اینقدر حقبه جانبی؟!
مگه شماها نبودین که… – کافیـــه! صدای فریاد امیر دهن باز شدهی من را برای ادامه ی حرفم طوری بست که حتی برای لحظه ای نفس هم نتوانستم بکشم. با تمام وجود سعی کردم کاری کنم یا حتی به چهره ی امیر که آنطور بر سرمان داد کشیده بود نگاهی بیندازم؛ ولی انگار خشک شده بودم. رادین که دید تکان نمیخورم با کمی مکث که احتمالاً از شوک آن فریاد بود، قیافه ی غضبناک قبل را به خود گرفت و با کنار زدن من و شوت کوسنی که روی زمین جلوی پایش افتاده بود عصبانیتش را نشان داد.